برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر و درخت سخنگو
***
شگفتیست ایدر که اندر جهان/کسی آن ندید آشکار و نهان -
درختسیت ایدر دو بن گشته جفت/که چونان شگفتی نشاید نهفت -
یکی ماده و دیگری نر اوی/سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی -
به شب ماده گویا و بویا شود/چو روشن شود نر گویا شود -
همی راند با رومیان نیک بخت/چو آمد به نزدیک گویا درخت -
اسکندر، سرتا سر کوه را پوشیده از پوست ددان وجانوران وحشی بدید:
ز گوینده پرسید کین پوست چیست/ددان را برین گونه درنده کیست -
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت/ که چندین پرستنده دارد درخت -
چو باید پرستندگان را خورش/ز گوشت ددان باشدش پرورش -
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید/سکندر ز بالا خروشی شنید -
که چندین سکندر چه پوید به دهر/که برداشت از نیکویی هاش بهر -
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت/ز تخت بزرگی ببایدش رفت -
سخن گوی شد برگ دیگر درخت/دگر باره پرسید زان نیک بخت -
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ/همی گوید اندر جهان فراخ -
از آز فراوان نگنجی همی/روان را چرا بر شکنجی همی -
ترا آز گرد جهان گشتن است/کس آزردن و پادشا کشتن است -
نماندت ایدر فراوان درنگ/مکن روز بر خویشتن تار و تنگ -
اسکندر:
یکی باز پرسش که باشم به روم/چو پیش آید آن گردش روز شوم -
چنین گفت با شاه گویا درخت/که کوتاه کن روز و بر بند رخت -
نه مادرت بیند نه خویشان به روم/نه پوشیده رویان آن مرز و بوم -
چو بشنید زان دو درخت/دلش خسته گشته به شمشیر سخت -