برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
آیین ها در شاهنامه ی فردوسی - ۱۴ - آیین مانی
***
بیامد یکی مرد گویا ز چین/که چون او مصور نبیند زمین-
بدان چربه دستی رسیده به کام/یکی برمنش مرد، مانی به نام-
به صورتگری گفت پیغمبرم/ز دین آوران جهان برترم-
ز چین نزد شاپور شد بار خواست/به پیغمبری شاه را یار خواست-
سخن گفت مرد گشاده زبان/جهاندار شد زان سخن بدگمان-
سرش تیز شد موبدان را بخواند/زمانی فراوان سخنها براند-
کزین مرد چینی و چیره زبان/فتادستم از دین او در گمان-
بگویید و هم زو سخن بشنوید/مگر خود به گفتار او بگروید-
بگفتند کین مرد صورت پرست/نه بر مایه ی موبدان مو به دست-
زمانی سخن بشنو او را بخوان/چو بیند ورا کی گشاید زبان-
بفرمود تا موبد آمدش پیش/سخن گفت با او ز اندازه بیش-
فرو ماند مانی میان سخن/به گفتار موبد ز دین کهن-
بدو گفت کای مرد صورت پرست/به یزدان چرا آختی خیره دست-
کسی کو بلند آسمان آفرید/بدو در مکان و زمان آفرید-
کجا نور و ظلمت بدو اندرست/ز هر گوهری، گوهرش برترست-
شب و روز و گردان سپهر بلند/کزویت پناهست و زویت گزند-
همه کرده ی کردگارست و بس/جزو کرد نتواند این کرده کس-
به برهان صورت چرا بگروی/همی پند دین آوران نشنوی-
همه جفت و همتا و یزدان یکیست/جز از بندگی کردنت رای نیست-
گرین صورت کرده جنبان کنی/سزد گر ز جنبده برهان کنی-
ندانی که برهان نیاید به کار/ندارد کسی این سخن استوار-
اگر اهرمن جفت یزدان بدی/شب تیره چون روز خندان بدی-
همه ساله بودی شب و روز راست/به گردش فزونی نبودی نه کاست-
نگنجد جهان آفرین در گمان/که او برترست از زمان و مکان-
سخنهای دیوانگانست و بس/بدین بر نباشد ترا یار کس-
سخنها جزین نیز بسیار گفت/که با دانش و مردمی بود جفت-
فرو ماند مانی ز گفتار اوی/بپژمرد شاداب بازار اوی-
ز مانی برآشفت پس شهریار/برو تنگ شد گردش روزگار-
بفرمود پس تاش برداشتند/به خواری ز درگاه بگذاشتند-
چنین گفت کاین مرد صورتپرست/نگنجد همی در سرای نشست-
چو آشوب و آرام گیتی بدوست/بباید کشیدن سراپاش پوست-
همان خامَش* آگنده باید به کاه/بدان تا نجوید کس این پایگاه-
بیاویختند از در شارستان/دگر پیش دیوار بیمارستان-
جهانی برو آفرین خواندند/همی خاک بر کشته افشاندند-
........................................................................
پ ن:
* خامَش، خام اش، پوست خام، پوست دباغی نشده، پوست دباغی نشده ی خر.
قیصر نیز شاپور ذوالاکتاف را که به شکل بازرگانان به بارگاه قیصر رفته را در پوست خام ِ خر آویزان می کند:
بر مست، شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم ِ خر دوختند -
بهادر امیرعضدی