و.ک(158)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
رستم نزد ِ کیخسرو، از پیشینه ی سختی های راه طی شده ی زندگی اش می گوید.
***
سپاه ایران به سپهسالاری طوس ِ نوذر، در پی هجوم سنگین و کارساز سپاه پیران، به کوه هماون عقب نشسته اند و چشم امید به رسیدن تهمتن و گره گشایی از کار ِ زار سپاه خسته و از هم گسیخته ی طوس دارند. کیخسرو، چاره کار را در آمدن رستم می بیند:
ازان پس چو آمد به خسرو خبر/که پیران شد از رزم، پیروزگر-
سپهبد به کوه هماون کشید/ز لشکر بسی گُرد شد ناپدید –
بفرمود تا رستم پیلتن/خرامد به درگاه با انجمن-
کیخسرو در وصف رستم به او چنین می گوید:
به رستم چنین گفت کای سرفراز/بترسم که این دولت دیریاز-
همی برگراید به سوی نشیب/دلم شد ز کردار او پرنهیب-
تویی پروراننده ی تاج و تخت/فروغ از تو گیرد جهاندار بخت-
دل چرخ در نوک شمشیر تست/سپهر و زمان و زمین زیر تست-
تو کندی دل و مغز دیو سپید/زمانه به مهر تو دارد امید-
زمین گَرد ِ رخش ِ ترا چاکرست/زمان بر تو چون مهربان مادرست-
ز تیغ تو خورشید بریان شود/ز گرز تو ناهید گریان شود-
ز نیروی پیکان کلک تو شیر/به روز بلا، گردد از جنگ سیر-
تو تا برنهادی به مردی کلاه/نکرد ایچ دشمن به ایران نگاه-
کنون گیو و گودرز و طوس و سران/فراوان ازین مرز کنداوران-
همه دل پر از خون و دیده پرآب/گریزان ز ترکان افراسیاب-
فراوان ز گودرزیان کشته مرد/شده خاک، بستر به دشت نبرد-
هرانکس کزیشان به جان رسته اند/به کوه هماون همه خسته اند-
همه سر نهاده سوی آسمان/سوی کردگار مکان و زمان-
که ایدر بیاید گو پیلتن/به نیروی یزدان و فرمان من –
برو با دلی شاد و رایی درست/نشاید گرفت این چنین کار سست-
پاسخ رستم به کیخسرو:
به پاسخ چنین گفت رستم بشاه/که بی تو مبادا نگین و کلاه-
که با فر و برزی و با رای و داد/ندارد چو تو شاه گردون بیاد-
شنیدست خسرو که تا کیقباد/کلاه بزرگی بسر بر نهاد-
به ایران به کین من کمر بسته ام/به آرام یک روز ننشسته ام-
بیابان و تاریکی و دیو و شیر/چه جادو چه از اژدهای دلیر-
همان رزم توران و مازندران/شب تیره و گرزهای گران-
هم از تشنگی هم ز راه دراز/گزیدن در رنج بر جای ناز-
چنین درد و سختی بسی دیده ام/که روزی ز شادی نپرسیده ام-
تو شاه نو آیین و من چون رهی/میان بسته ام چون تو فرمان دهی-
شوم با سپاهی کمر بر میان/بگردانم این بد ز ایرانیان-
ازان کشتگان شاه بی درد باد/رخ بدسگالان او زرد باد-
ز گودرزیان خود جگر خسته ام/کمر بر میان سوگ را بسته ام-
بهادر امیرعضدی