برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

عرفان شرقی و شاهنامه - بخش هشتم - کیخسرو، بریده از سری و سرداری و سرحد داری

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش هشتم - کیخسرو، بریده از سری و سرداری و سرحد داری.
***
کیخسرو پس از "خواستن کین" پدر، بر جهانی "چیره" می شود:

من اکنون چو کین پدر خواستم/جهانی بخوبی بیاراستم-
بکشتم کسی را که بایست کشت/که بد کژ و با راه یزدان درشت-
بباد و ویران درختی نماند/که منشور تخت مرا برنخواند-
بزرگان گیتی مرا کهترند/وگر چند با گنج و با افسرند-
سپاسم ز یزدان که او داد فر/همان گردش اختر و پای و پر-


کیخسرو، رسیده به هدف، رسالت ِ "این جهانی ِ" خود را پایان یافته می یابد و اکنون در اندیشه ی جای نیکان و همنشینی با نیکان ِ "آن جهان" دیگر ست:
کنون آن به آید که من راه‌جوی/شوم پیش یزدان پر از آب روی-
مگر هم بدین خوبی اندر نهان/پرستندهٔ کردگار جهان-
روانم بدان جای نیکان برد/که این تاج و تخت مهی بگذرد-
نیابد کسی زین فزون کام و نام/بزرگی و خوبی و آرام و جام-
رسیدیم و دیدیم راز جهان/بد و نیک هم آشکار و نهان-

کیخسرو دلواپس و هراسان از چیرگی "حُب ِجاه" و در پی آن، سرآسیمه از به بیدادگری افتادن خویش ست:
برین گونه تا سالیان گشت شست/جهان شد همه شاه را زیردست-
پراندیشه شد مایه‌ور جان شاه/ازان رفتن کار و آن دستگاه-
همی گفت ویران و آباد بوم/ز چین و ز هند و توران و روم-
هم از خاوران تا در باختر/ز کوه و بیابان وز خشک و تر-
سراسر ز بدخواه کردم تهی/مرا گشت فرمان و گاه مهی-
جهان از بداندیش بی‌بیم شد/دل اهرمن زین به دو نیم شد-
ز یزدان همه آرزو یافتم/وگر دل همه سوی کین تافتم-

و بدینسان ست که کیخسرو بریده از سری و سرداری و سرحد داری، به غرقاب عالَم عرفان و انزوا در می غلتد:
روانم نباید که آرد منی/بداندیشی و کیش آهرمنی-
شوم همچو ضحاک تازی و جم/که با سلم و تور اندر آیم بزم-
بیک سو چو کاوس دارم نیا/دگر سو چو توران پر از کیمیا-
چو کاوس و چون جادو افراسیاب/که جز روی کژی ندیدی بخواب-
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس/بروشن روان اندر آرم هراس-
ز من بگسلد فره ایزدی/گر آیم بکژی و راه بدی-
ازان پس بران تیرگی بگذرم/بخاک اندر آید سر و افسرم-
بگیتی بماند ز من نام بد/همان پیش یزدان سرانجام بد-
تبه گرددم چهر و رنگ رخان/بریزد بخاک اندرون استخوان-
هنر کم شود ناسپاسی بجای/روان تیره گردد بدیگر سرای-
گرفته کسی تاج و تخت مرا/بپای اندر آورده بخت مرا-
ز من نام ماند بدی یادگار/گل رنجهای کهن گشته خار-

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد