برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
نبردهای سه گانه ی دارای داراب با اسکندر – بخش ۶/۶
***
دارا در واپسین دم حیات، از اسکندر میخواهد که روشنک دخترش را و بازماندگانش را در یابد:
نگه کن به فرزند و پیوند من/به پوشیدگان خردمند من-
ز من پاکدل دختر من بخواه/بدارش به آرام بر پیشگاه-
کجا مادرش روشنک نام کرد/جهان را بدو شاد و پدرام کرد-
سکندر چنین داد پاسخ بدوی/که ای نیکدل خسرو راستگوی-
پذیرفتم این پند و اندرز تو/فزون زین نباشم برین مرز تو-
همه نیکویها به جای آورم/خرد را بدین رهنمای آورم-
جهاندار دست سکندر گرفت/به زاری خروشیدن اندر گرفت-
کف دست او بر دهان برنهاد/بدو گفت یزدان پناه تو باد-
سپردم ترا جای و رفتم به خاک/سپردم روانرا به یزدان پاک-
بگفت این و جانش برآمد ز تن/برو زار بگریستند انجمن-
پاسداشت و حرمت نهادن اسکندر به تن بی جان دارا:
یکی دخمه کردش بر آیین او/بدان سان که بد فره و دین او-
بشستن ازان خون به روشن گلاب/چو آمدش هنگام جاوید خواب-
بیاراستندش به دیبای روم/همه پیکرش گوهر و زر بوم-
تنش زیر کافور شد ناپدید/ازان پس کسی روی دارا ندید-
به دخمه درون تخت زرین نهاد/یکی بر سرش تاج مشکین نهاد-
نهادش به تابوت زر اندرون/بروبر ز مژگان ببارید خون-
چو تابوتش از جای برداشتند/همه دست بر دست بگذاشتند-
اسکندر، کین دارا را از قاتلان او می ستاند و آنان را به دار مکافات می سپارد:
چو پردخت از دخمهٔ ارجمند/ز بیرون بزد دارهای بلند-
یکی دار بر نام جانوشیار/دگر همچنان از در ماهیار-
دو بدخواه را زنده بردار کرد/سر شاهکش مرد بیدار کرد-