برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

ردّ و نشان ِ جبر باوری در شاهنامه ی فردوسی - بخش 9 - جبر اندیشی دارای داراب.

و.ک(003,9)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

ردّ و نشان ِ جبر باوری در شاهنامه ی فردوسی - بخش 9 - جبر اندیشی دارای داراب.

***

جبر اندیشی دارای داراب در نبرد با اسکندر:
 ببینیم فرجام تا چون بود/که گردِش ز اندیشه بیرون بود-

و
 نخست آفرین کرد بر کردگار/که زو دید نیک و بد روزگار-
دگر گفت کز گردش آسمان/خردمند برنگذرد بی گمان-
کزو شادمانیم و زو ناشکیب/گهی در فراز و گهی در نشیب-
 کنون بودنی بود و ما دل به درد/چه داریم ازین گنبد لاژورد-

و
دارای داراب در حال مرگ، به اسکندر:
 بدو گفت مگری کزین سود نیست/از آتش مرا بهره جز دود نیست-
چنین بود بخشش ز بخشنده ام/هم از روزگار درخشنده ام-

بهادر امیرعضدی

اسکندر بر بالین برادر ناتنی ناشناخته اش دارای داراب

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر بر بالین برادر ناتنی ناشناخته اش دارای داراب:

 به نزدیک اسکندر آمد وزیر/که ای شاه پیروز و دانش پذیر-
بکشتیم دشمنت را ناگهان/سرآمد برو تاج و تخت مهان-
چو بشنید گفتار جانوشیار/سکندر چنین گفت با ماهیار-
که دشمن که افگندی اکنون کجاست/بباید نمودن به من راه راست-
برفتند هر دو به پیش اندرون/دل و جان رومی پر از خشم و خون-
چو نزدیک شد روی دارا بدید/پر از خون بر و روی چون شنبلید-
بفرمود تا راه نگذاشتند/دو دستور او را نگه داشتند-
سکندر ز باره درآمد چو باد/سر مرد خسته به ران بر نهاد-
نگه کرد تا خسته گوینده هست/بمالید بر چهر او هر دو دست-
ز سر برگرفت افسر خسرویش/گشاد آن بر و جوشن پهلویش-
ز دیده ببارید چندی سرشک/تن خسته را دور دید از پزشک-
بدو گفت کین بر تو آسان شود/دل بدسگالت هراسان شود-
تو برخیز و بر مهد زرین نشین/وگر هست نیروت بر زین نشین-
ز هند و ز رومت پزشک آورم/ز درد تو خونین سرشک آورم-
سپارم ترا پادشاهی و تخت/چو بهتر شوی ما ببندیم رخت-
جفا پیشگان ترا هم کنون/بیاویزم از دارشان سرنگون-


اسکندر در واپسین دم حیات دارای داراب، از خویشی با دارای داراب برادر ناشناخته اش، آگاه می شود:

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش-
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/به بیشی چرا تخمه را برکنیم-

 سکندر ز دیده ببارید خون/بران شاه خسته به خاک اندرون-
چو دارا بدید آن ز دل درد او/روان اشک خونین رخ زرد او-
بدو گفت مگری کزین سود نیست/از آتش مرا بهره جز دود نیست-
....................................................................
پ ن:
اسکندر برادر ناتنی دارای دارب:
دارا از داراب و همای چهرزاد ست و  اسکندر از داراب و ناهید قیصر -

بهادر امیرعضدی

فردوسی اسکندر را شاهی از شاهان کیانی می داند

و.ک(050)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
فردوسی اسکندر را شاهی از شاهان کیانی می داند:

 نوشتند نامه به هر کشوری/به هر نامداری و هر مهتری-
ز اسکندر فیلقوس بزرگ/جهانگیر و با کینه جویان سترگ-
بداد و دهش دل توانگر کنید/بر آزادگی بر سر افسر کنید-
که فرجام هم روزمان بگذرد/زمانه پی ما همی بشمرد-
 سوی موبدان نامه ای همچنین/پرافروزش و پوزش و آفرین-
سر نامه از پادشاه کیان/سوی کاردانان ایرانیان-
چو عنبر سر خامهٔ چین بشست/سر نامه بود آفرین از نخست-
بران دادگر کو جهان آفرید/پس از آشکارا نهان آفرید-

....................................................................

پ ن:

اسکندر برادر ناتنی دارای دارب: 

دارا از داراب و همای چهرزاد ست و  اسکندر از داراب و ناهید قیصر - 

اسکندر،  در قامت گشتی شناسایی، ناشناس در بارگاه دارای داراب رسوخ می کند.  

اسکندر، در بارگاه دارای داراب برادر ناتنی ناشناخته اش: 

ز لشکر بیامد سپیده دمان/خود و نامداران ابا ترجمان-

چو آمد به نزدیک دارا فراز/پیاده شد و برد پیشش نماز-

جهاندار دارا مر او را بخواند/بپرسید و بر زیر گاهش نشاند-

چو دارا بدید آن دل و رای او/سخن گفتن و فر و بالای او-

تو گفتی که داراست بر تخت عاج/ابا یاره و طوق و با فر و تاج-

بدو گفت نام و نژاد تو چیست/که بر فر و شاخت نشان کییست-

از اندازهٔ کهتران برتری/من ایدون گمانم که اسکندری-

بدین فر و بالا و گفتار و چهر/مگر تخت را پروریدت سپهر-


اسکندر در واپسین دم حیات دارای داراب، از خویشی با دارای داراب برادر ناشناخته اش، آگاه می شود:

چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش-
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/به بیشی چرا تخمه را برکنیم-


بهادر امیرعضدی

دارای داراب، از معدود پادشاهان متکبر، خودخواه ، خشن و تند خوی شاهنامه

و.ک(051)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
دارای داراب، از معدود پادشاهان متکبر، خودخواه و خشن و تند خوی شاهنامه:

یکی مرد بُد تیز و برنا و تند/شده با زبان و دلش، تیغ کُند-
چو بنشست برگاه، گفت: ای سران/سرافراز گُردان و کُنداوران-
سری را نخواهم که افتد به چاه/نه از چاه خوانم سوی تخت و گاه-
کسی کو ز فرمان من بگذرد/سرش را همی تن به سر نشمرد-
وگر هیچ تاب اندر آرد به دل/به شمشیر باشم ورا دلگسِل-
جز از ما هرانکس که دارند گنج/نخواهیم کس شاددل ما به رنج-
نخواهم که باشد مرا رهنمای/منم رهنمای و منم دلگشای-
ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست/بزرگی و شاهی و فرمان مراست-

بهادر امیرعضدی

رسیدن ندای سروش به گوش رشنواد، و رهیده شدن داراب از مرگ

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
رسیدن ندای سروش به گوش رشنواد، و رهیده شدن داراب از مرگ:

 یکی رعد و باران با برق و جوش/زمین پر ز آب آسمان پرخروش-
به هر سو ز باران همی تاختند/به دشت اندرون خیمه ها ساختند-

داراب به خرابه ایی پناه می برد:
غمی بود زان کار داراب نیز/ز باران همی جست راه گریز-
نگه کرد ویران یکی جای دید/میانش یکی طاق بر پای دید-

داراب درمسیر خیالِ خام ِ کاخی گرم و دلبری در کنار،  به کوخی سرد، بی یار و جفت رسیده ست:  
بلند و کهن بود و آزرده بود/یکی خسروی جای پر پرده بود-
نه خرگاه بودش نه پرده سرای/نه خیمه نه انباز و نه چارپای-

داراب به خرابه می خزد:
 بران طاق آزرده بایست خفت/چو تنها تنی بود بی یار و جفت-

رشنواد نیز در گریز از غرش رعد و بارش ابر به همان خرابه می رسد:
سپهبد همی گرد لشکر بگشت/بران طاق آزرده اندر گذشت-

ندای هشدار گون سروش به در و دیوار خرابه به پایدار ماندن و پایور خفته بودن، به گوش ِ جان ِ رشنواد می رسد:
ز ویران خروشی به گوش آمدش/کزان سهم جای خروش آمدش-
که ای طاق آزرده هشیار باش/برین شاه ایران نگهدار باش-
نبودش یکی خیمه و یار و جفت/بیامد به زیر تو اندر بخفت-

 چنین گفت با خویشتن رشنواد/که این بانگ رعدست گر تندباد-

دگر باره آمد ز ایوان خروش/که ای طاق چشم خرد را مپوش-
که در تست فرزند شاه اردشیر/ز باران مترس این سخن یادگیر-
سیم بار آوازش آمد به گوش/شگفتی دلش تنگ شد زان خروش-

داراب به بانگ رشنواد و فرمانبرانش، از خواب غفلت، بر می جهد:
به فرزانه گفت این چه شاید بدن/یکی را سوی طاق باید شدن-
ببینید تا اندرو خفته کیست/چنین بر تن خود برآشفته کیست-
 برفتند و گفتند کای خفته مرد/ازین خواب برخیز و بیدار گرد-
چو دارا به اسپ اندر آورد پای/شکسته رواق اندر آمد ز جای-
چو سالار شاه آن شگفتی بدید/سرو پای داراب را بنگرید-
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت/کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

بهادر امیرعضدی
.........................................
پ ن:
رشنواد، سپهدار همای (چهر آزاد) - معرف دارا به همای مادرش:

چو آگاهی آمد به نزد همای/که رومی نهاد اندرین مرز پای -
یکی مرد بد نام او رشنواد/سپهبد بد او هم سپهبد نژاد -
بفرمود تا برکشد سوی روم/به شمشیر ویران کند روی بوم -
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد/عرض گاه بنهاد  و روزی بداد -

رشنواد، داراب را زیر طاق متروکه ای خفته دید و او را به بارگاه هما برد.