و.ک(003,9)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***ردّ و نشان ِ جبر باوری در شاهنامه ی فردوسی - بخش 9 - جبر اندیشی دارای داراب.
***
جبر اندیشی دارای داراب در نبرد با اسکندر:برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر بر بالین برادر ناتنی ناشناخته اش دارای داراب:
به نزدیک اسکندر آمد وزیر/که ای شاه پیروز و دانش پذیر-
بکشتیم دشمنت را ناگهان/سرآمد برو تاج و تخت مهان-
چو بشنید گفتار جانوشیار/سکندر چنین گفت با ماهیار-
که دشمن که افگندی اکنون کجاست/بباید نمودن به من راه راست-
برفتند هر دو به پیش اندرون/دل و جان رومی پر از خشم و خون-
چو نزدیک شد روی دارا بدید/پر از خون بر و روی چون شنبلید-
بفرمود تا راه نگذاشتند/دو دستور او را نگه داشتند-
سکندر ز باره درآمد چو باد/سر مرد خسته به ران بر نهاد-
نگه کرد تا خسته گوینده هست/بمالید بر چهر او هر دو دست-
ز سر برگرفت افسر خسرویش/گشاد آن بر و جوشن پهلویش-
ز دیده ببارید چندی سرشک/تن خسته را دور دید از پزشک-
بدو گفت کین بر تو آسان شود/دل بدسگالت هراسان شود-
تو برخیز و بر مهد زرین نشین/وگر هست نیروت بر زین نشین-
ز هند و ز رومت پزشک آورم/ز درد تو خونین سرشک آورم-
سپارم ترا پادشاهی و تخت/چو بهتر شوی ما ببندیم رخت-
جفا پیشگان ترا هم کنون/بیاویزم از دارشان سرنگون-
اسکندر در واپسین دم حیات دارای داراب، از خویشی با دارای داراب برادر ناشناخته اش، آگاه می شود:
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش-و.ک(050)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***....................................................................
پ ن:اسکندر برادر ناتنی دارای دارب:
دارا از داراب و همای چهرزاد ست و اسکندر از داراب و ناهید قیصر -
اسکندر، در قامت گشتی شناسایی، ناشناس در بارگاه دارای داراب رسوخ می کند.
اسکندر، در بارگاه دارای داراب برادر ناتنی ناشناخته اش:
ز لشکر بیامد سپیده دمان/خود و نامداران ابا ترجمان-
چو آمد به نزدیک دارا فراز/پیاده شد و برد پیشش نماز-
جهاندار دارا مر او را بخواند/بپرسید و بر زیر گاهش نشاند-
چو دارا بدید آن دل و رای او/سخن گفتن و فر و بالای او-
تو گفتی که داراست بر تخت عاج/ابا یاره و طوق و با فر و تاج-
بدو گفت نام و نژاد تو چیست/که بر فر و شاخت نشان کییست-
از اندازهٔ کهتران برتری/من ایدون گمانم که اسکندری-
بدین فر و بالا و گفتار و چهر/مگر تخت را پروریدت سپهر-
اسکندر در واپسین دم حیات دارای داراب، از خویشی با دارای داراب برادر ناشناخته اش، آگاه می شود:
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش-
ز یک شاخ و یک بیخ و پیراهنیم/به بیشی چرا تخمه را برکنیم-
و.ک(051)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
رسیدن ندای سروش به گوش رشنواد، و رهیده شدن داراب از مرگ:
یکی رعد و باران با برق و جوش/زمین پر ز آب آسمان پرخروش-
به هر سو ز باران همی تاختند/به دشت اندرون خیمه ها ساختند-
داراب به خرابه ایی پناه می برد:
غمی بود زان کار داراب نیز/ز باران همی جست راه گریز-
نگه کرد ویران یکی جای دید/میانش یکی طاق بر پای دید-
داراب درمسیر خیالِ خام ِ کاخی گرم و دلبری در کنار، به کوخی سرد، بی یار و جفت رسیده ست:
بلند و کهن بود و آزرده بود/یکی خسروی جای پر پرده بود-
نه خرگاه بودش نه پرده سرای/نه خیمه نه انباز و نه چارپای-
داراب به خرابه می خزد:
بران طاق آزرده بایست خفت/چو تنها تنی بود بی یار و جفت-
رشنواد نیز در گریز از غرش رعد و بارش ابر به همان خرابه می رسد:
سپهبد همی گرد لشکر بگشت/بران طاق آزرده اندر گذشت-
ندای هشدار گون سروش به در و دیوار خرابه به پایدار ماندن و پایور خفته بودن، به گوش ِ جان ِ رشنواد می رسد:
ز ویران خروشی به گوش آمدش/کزان سهم جای خروش آمدش-
که ای طاق آزرده هشیار باش/برین شاه ایران نگهدار باش-
نبودش یکی خیمه و یار و جفت/بیامد به زیر تو اندر بخفت-
چنین گفت با خویشتن رشنواد/که این بانگ رعدست گر تندباد-
دگر باره آمد ز ایوان خروش/که ای طاق چشم خرد را مپوش-
که در تست فرزند شاه اردشیر/ز باران مترس این سخن یادگیر-
سیم بار آوازش آمد به گوش/شگفتی دلش تنگ شد زان خروش-
داراب به بانگ رشنواد و فرمانبرانش، از خواب غفلت، بر می جهد:
به فرزانه گفت این چه شاید بدن/یکی را سوی طاق باید شدن-
ببینید تا اندرو خفته کیست/چنین بر تن خود برآشفته کیست-
برفتند و گفتند کای خفته مرد/ازین خواب برخیز و بیدار گرد-
چو دارا به اسپ اندر آورد پای/شکسته رواق اندر آمد ز جای-
چو سالار شاه آن شگفتی بدید/سرو پای داراب را بنگرید-
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت/کزین برتر اندیشه نتوان گرفت
بهادر امیرعضدی
.........................................
پ ن:
رشنواد، سپهدار همای (چهر آزاد) - معرف دارا به همای مادرش:
چو آگاهی آمد به نزد همای/که رومی نهاد اندرین مرز پای -
یکی مرد بد نام او رشنواد/سپهبد بد او هم سپهبد نژاد -
بفرمود تا برکشد سوی روم/به شمشیر ویران کند روی بوم -
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد/عرض گاه بنهاد و روزی بداد -
رشنواد، داراب را زیر طاق متروکه ای خفته دید و او را به بارگاه هما برد.