و.ک(211)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه «آشتی» در شاهنامه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
جایگاه «آشتی» در شاهنامه:
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ / فراخی مکن بر دل خویش تنگ-
به جای جهان جستن و کارزار / مبادم به جز آشتی هیچ کار -
اگر آشتی جست خواهی همی / بکوشی که این کینه کاهی همی -
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست / نگه کن که گاوت بچرم اندرست -
کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ / همان آشتی بهتر آید ز جنگ -
که او را همی آشتی رای نیست / بدلش اندرون داد را جای نیست -
جز از آشتی ما نبینیم روی / نه والا بود مردم کینه جوی -
وگر آشتی جویی و راستی / نبینی به دلت اندرون کاستی -
تو راخشم با آشتی گر یکی ست / خرد بیگمان نزد تو اندکی ست-
گر او ازجوانی شود تیز و تند / مگردان تو در آشتی رای کند -
بهادر امیرعضدی
و.ک(212)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه بنام زیستن در شاهنامه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
«بنام زیستن» در شاهنامه:
مرا مرگ، بهتر ازان زندگی/ که سالار باشم، کنم بندگی
بنام ار بریزی مرا گفت خون / به از زندگانی به ننگ اندرون
هرانکس که در بیم و اندوه زیست / بران زندگی زار باید گریست
نیرزد همی زندگانیش مرگ / درختی که زهر آورد بار و برگ
بباید به کوری و نا کام زیست / برین زندگانی بباید گریست
چنین زندگانی، نیارد بها / که باشد، سر اندر دَم اژدها
مرا زندگانی، نه اندر خورست / گر از دیگرانم، هنر کمترست
چو پیش آید این روزگار درشت / مرا روی بینند، بهتر که پشت
چنین گفت موبد، که مردن بنام / به از زنده، دشمن بدو شادکام
جهان یادگارست و ما رفتنی / به گیتی نماند بجز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست
غم آن جهان، از پی این جهان / نباید که داری به دل، در نهان
اگر مرگ باشد مرا بی گمان / به آوردگه، به که آید زمان
نترس از خدا و میازار کس / ره رستگاری، همین است و بس
به رنج اندر آری تنت را، رواست / که خود رنج بردن، به دانش، سزاست
کسی کو جهان را، به نام بلند / گذارد، به رفتن، نباشد نژند
که کس در جهان، جاودانه نماند / به گیتی، بما جز فسانه، نماند
هم آن نام، باید که ماند، بلند / چو مرگ افکند سوی ما، بر کمند
بپرهیز، تا بد نگرددت نام / که بد نام، گیتی نبیند به کام
بد و نیک، ماند، ز ما یادگار / تو تخم بدی، تا توانی، مکار
نباشد جهان بر کسی پایدار / همه نام نیکو، بود یادگار
که این مرگ هر کس نخواهد چشید / شکیبایی و نام باید گزید
به رزم اندرون، کشته بهتر بود / که در خانه ات، بنده، مهتر بود
جهانجوی، اگر کشته گردد به نام / به از زنده، دشمن بدو شادکام
به گیتی ممانید، جز نام نیک / هرآنکس که خواهد سرانجام نیک
رستم:
مرا گر برزم اندر آید زمان / نمیرم ببزم اندرون بی گمان
همی نام باید که ماند دراز / نمانی همی کار چندین مساز
من آن برگزیدم که چشم خرد / بدو بنگرد نام یاد آورد
به گیتی دران کوش چون بگذری / سرانجام نیکی بر خود بری
بهادر امیرعضدی
و.ک(213)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه واژه ی «زندگی» در شاهنامه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
واژه ی «زندگی» در شاهنامه:
گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی گل، نیاید به کار
پس از « زندگی »، یاد کن روز مرگ / چنانیم با مرگ، چون باد و گرد
دگر هر که دارد، ز هر کار، ننگ / بود « زندگانی » و روزیش، تنگ
خور و خواب و آرام جوید همی / وزان « زندگی »، کام جوید همی
چو بد بود و بد ساز، با وی نشست / یکی « زندگانی » بود، چون کبست*۱
ازین پرده برتر سخن، گاه نیست / ز« هستی*۲ »، مر اندیشه را، راه نیست
چو گردن به اندیشه زیر آوری / ز « هستی »، مکن پرسش و داوری
ز « هستی »، نشانست بر آب و خاک / ز دانش، منش را مکن در مغاک
خداوند « هستی » و هم راستی / نخواهد ز تو، کژی و کاستی
...............................................
پ ن:
*۱ ، کبست، حنظل، هندوانه ابو جهل، زهر و هر چیز تلخ
*۲ ، هستی، وجود، زیست، زندگی، واژه ی حیات در شاهنامه نیست.
بهادر امیرعضدی
و.ک(214)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
جایگاه واژه ی «راستی» در شاهنامه
***
فردوسی، بر هفت واژه ی خرد، راستی، آشتی، داد، زندگی، آفرینش، و بنام زیستن، متمرکز ست و سرتاسر شاهنامه سرشار از به رخ کشیدن این مفاهیم ست. حکیم فردوسی، با جلا بخشیدن به همین مفاهیم، سلاحی بر ضد نقطه ی مقابل همین واژه ها، (جهل، دروغ، جنگ، بیداد، مرگ، تباهی و بدنامی) می سازد. حکیم طوس برای به کرسی نشاندن این هفت واژه، از سیاهی لشکر ِ سپاه ِ شراب، جام، پهلوانی، گردی، سالاری، درفش، شاهی، نیرومندی و میهن دوستی، بهره می برد.
***
واژه ی «راستی» در شاهنامه:
زبان را مگردان، به گرد «دروغ» / چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
نباید «دروغ» ایچ دردین تو / نه کژی برین راه و آیین تو
مکن دوستی با «دروغ» آزمای / همان نیز با مرد ناپاکرای
ز نیرو بود مرد را «راستی» / ز سستی کژی زاید و کاستی
سرمایهٔ مردمی راستی ست / ز تاری و کژی بباید گریست
همه راست گفتی نگفتی «دروغ» / به کژی نگیرند مردان فروغ
نبینی بجز خوبی و «راستی» / چو پیچی سر از کژی و کاستی
همه بردباری کن و «راستی» / جدا کن ز دل کژی و کاستی
نباید ز گیتی ترا یار کس / بیآزاری و «راستی» یار بس
راستی، از زبان مزدک:
به پیچاند از «راستی» پنج چیز / که دانا برین پنج نفزود نیز
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز / به پنجم که گردد برو چیزه آز
بکژی تو را راه نزدیکتر / سوی «راستی» راه باریکتر
به نیروی یزدان که اندیشه داد / روان مرا «راستی» پیشه داد
زخشنودی ایزد اندیشه کن / خردمندی و «راستی» پیشه کن
ز کژی، نجوید کسی «راستی» / که از «راستی»، برکـَـنی کاستی
چو با «راستی» باشی و مردمی / نبینی جز از خوبی و خرمی
اگر پیشه دارد دلت «راستی» / چنان دان که گیتی بیاراستی
رخ پادشا تیره دارد دروغ / بلندیش هرگز نگیرد فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگی ست / به بیچارگان بر بباید گریست -
بهادر امیرعضدی
و.ک(216)
بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
خسرو پرویز و گماردن مردی "بد گوهر و نابکار"، به مقام ِ فرمانداری ری، برای پیشگیری از تخریب شهر.
***
گردیه، همسر خسرو پرویز، به تدبیر ِ برادرش گردوی، شوهرش (گستهم) را می کشد و همسر خسرو پرویز می شود.
گردیه از برادر دیگرش بهرام چوبینه به خاطر زیاده خواهی و دور خیزش برای جایگاه پادشاهی خسرو پرویز، سخت آزرده خاطر ست.
در محفل میگساری، جامی با رخ بهرام چوبینه، به کف گردیه می نهند:
بدان مجلس اندر یکی جام بود / نوشته برو نام بهرام بود -
گردیه، به خشم، از گستاخی و زیاده خواهی بهرام، جام را بر زمین میکوبد و دستور ویرانی ری، محل فرمانروایی بهرام چوبینه را میدهد:
هـمه مـردم از شـهر بـیرون کنید / هـمه ری به پی، دشت و هامون کنید -
تصمیم گردیه از دید خسرو پرویز ویرانگرانه و نابخردانه انگاشته میشود:
نگه کن کـه شـهری بزرگـست ری / نـشاید که کوبند پیلان به پی -
خسرو پرویز برای جلو گیری از ویرانی ری و دلجویی از گردیه ی نو عروس، چنین راه می نمایاند:
به دستور گفت آنزمان شهریار / «که بد گـوهری باید و نابکار» -
که یک چـند باشـد به ری مـرزبان / «یکی مرد بی دانش و بد زبان» -
چـنین گفت خسرو که، «بسیار گـوی» / نـژند اخـتری بایدم سرخ موی -
تنش سرخ و بینی کژ و روی زشت / «همان دوزخی روی، دور از بهشت» -
«یکی مرد بد نام و رخساره زرد» / «بد اندیش و کوتاه و دل پر ز درد» -
«همان بد دل و سفله و بی فروغ» / «سرش پر زکین و زبان پر دروغ» -
«دو چـشـمش کـژ» و سـبز و دنـدان بـزرگ / بـرآن انـدرون کــژ رود هـمچو گرگ -
همی جست هـرکـس بـه گــرد جـهـان / ز شـهـر کـسان، از کـهان و مـهان -
بـفرمـود تـا نـزد او آورند / وزانگـونه ، بازی به کوی آورند -
ببردند زین گـونه مردی برش / بـخـندیـد زو کشور و لشکرش -
بدو گفت خسرو، ز کردار بد / چه داری بیاد ای بد ِ بی خـرد -
«چـنین گـفت با شاه کـز کـار بد / نـیاسایم و نیـست با مـن خرد» -
«سخن هرچ گویی دگـرگـون کنم / تن و جان مردم، پر از خون کـنم» -
«سر ِ مایـه من دروغـست و بس / سوی راستی نـیستم دست رس» -
به دیـوان نوشتـند منـشور ری / «ز زشتی، بزرگی شد آن شوم پی» -
مرد زشت روی ِ زشت خوی، بدون ویران کردن ِ آباد بوم ِ ری، با ترفند ِ کندن ناودانها و کشتن گربه های شهر و رها کردن موشها، کمر به تاراندن اهالی، از شهر و دیارشان می بندد:
«چـو آمد به ری مرد نا تـندرست / دل و دیده از شـرم یزدان بشـست» -
بـفـرمود تا ناودانـهـای بام / بکـندنـد و او شـد بران شادکام -
وزان پس هـمه گـربکـان را بکـشت / دل کدخدایان ازو شد درشت -
همی جست جایی که بد یک درم / خداوند او را فکندی به غم -
همه خانه از موش بگذاشتند / دل از بوم آباد بگذاشتند -
چو باران بدی ناودانی نبود / به شـهر انـدرون پاسـبانی نـبود -
شـد آن شهر ِ آباد یکـسر خراب / به سـر بر هـمی تافـتی آفتاب -
«همه شهر یکسر پر از داغ و درد» / کس اندر جهان یاد ایشان نکرد -
بهادر امیرعضدی