برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
(21) - مترادف ِ اصطلاح ِ "اون ممه رو لولو برد" در شاهنامه ی فردوسی
***
چنان بد که روزی فرستاده ای/سخنگو و روشندل آزاده ای -
ز نزدیک دارا بیامد به روم/کجا باژ خواهد ز آباد بوم -
به پیش سکندر بگفت آن سخن/غمی شد سکندر ز باژ کهن -
بدو گفت رو پیش دارا بگوی/که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی -
"که مرغی که زرین همی خایه کرد/بمُرد و سر ِ باژ بی مایه کرد" -
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر و قیدافه، شهریار اندلس
***
زمانی که اسکندر به مصر نزد قیطون به سر میبرد، قیدافه، شهریار اندلس، کنجکاو او می شود:
زنی بود در اندلس شهریار/خردمند و با لشکری بیشمار-
جهانجوی بخشنده قیدافه بود/ز روی بهی یافته کام و سود-
ز لشکر سواری مصور بجست/که مانند صورت نگارد درست-
بدو گفت سوی سکندر خرام/وزین مرز و از ما مبر هیچ نام-
به ژرفی نگه کن چنان چون که هست/به کردار تا چون برآیدت دست-
ز رنگ و ز چهر و ز بالای اوی/یکی صورت آر از سر پای اوی-
نگارنده بشنید و زو بر نشست/به فرمان مهتر میان را ببست-
به مصر آمد از اندلس چون نوند/بر ِ قیصر اسکندر ِ ارجمند-
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین/بیاورد قرطاس و دیبای چین-
نگار سکندر چنان هم که بود/نگارید و ز جای برگشت زود-
چو قیدافه چهر سکندر بدید/غمی گشت و بنهفت و دم در کشید-
زینسوی نیز اسکندر، جویای نام و نهان و نشان قیدافه می شود:
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت/که قیدافه را بر زمین کیست جفت-
بدو گفت قیطون که ای شهریار/چنو نیست اندر جهان کامگار-
شمار سپاهش نداند کسی/مگر باز جوید ز دفتر بسی-
ز گنج و بزرگی و شایستگی/ز آهستگی هم ز بایستگی-
به رای و به گفتار نیکی گمان/نبینی به مانند او در جهان-
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست/سخنهای او در جهان تازه نیست-
اسکندر در نامه یی از قیدافه عبرت آموزی از فرجام بد دارا و فور هندی می نگارد و باژ و ساو اندلس را می خواهد:
سکندر چو بشنید از یادگیر/بفرمود تا پیش او شد دبیر-
نوشتند پس نامه یی بر حریر/ز شیراوژن اسکندر شهرگیر-
به نزدیک قیدافه ی هوشمند/شده نام او در بزرگی بلند-
نخست آفرین خداوند مهر/فروزنده ی ماه و گردان سپهر-
خداوند بخشنده داد و راست/فزونی کسی را دهد کش سزاست-
به تندی نجستیم رزم ترا/گراینده گشتیم بزم ترا-
چو این نامه آرند نزدیک تو/درخشان شود رای تاریک تو-
فرستی به فرمان ما باژ و ساو/بدانی که با ما ترا نیست تاو-
خردمندی و پیش بینی کنی/توانایی و پاک دینی کنی-
وگر هیچ تاب اندر آری به کار/نبینی جز از گردش روزگار-
چو اندازه گیری ز دارا و فور/خود آموزگارت نباید ز دور-
چو از باد عنوان او گشت خشک/نهادند مهری بروبر ز مشک-
پاسخ تند قیدافه به اسکندر:
چو قیدافه آن نامه ی او بخواند/ز گفتار او در شگفتی بماند-
به پاسخ نخست آفرین گسترید/بدان دادگر کو زمین گسترید-
ترا کرد پیروز بر فور هند/به دارا و بر نامداران سند-
مرا با چو ایشان برابر نهی/به سر بر ز پیروزه افسر نهی-
مرا زان فزونست فر و مهی/همان لشکر و گنج شاهنشهی-
که من قیصران را به فرمان شوم؟/بترسم ز تهدید و پیچان شوم؟-
هزاران هزارم فزون لشکرست/که بر هر سری شهریاری سرست-
وگر خوانم از هر سوی زیردست/نماند برین بوم جای نشست-
یکی گنج در پیش هر مهتری/چو آید ازین مرز با لشکری-
تو چندین چه رانی زبان بر گزاف/ز دارا شدستی خداوند لاف-
بران نامه بر مهر زرین نهاد/هیونی برافگند بر سان باد-
و.ک(172)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***اسکندر در خانه ی ابراهیم، بانی بیت الحرام
***
اسکندر در حجاز( بیت الحرام)، جده و مصر
***اسکندر پس از دیدار با ابراهیم آزر، بانی بیت الحرام به جده و مصر می رود:
وزان جایگه شاد لشکر براند/به جده درآمد فراوان نماند-
سپه را بفرمود تا هرکسی/بسازند کشتی و زورق بسی-
جهانگیر با لشکری راهجوی/ز جده سوی مصر بنهاد روی-
اسکندر در مصر با استقبال قیطون، مواجه می شود و یک سال را با سپاهش در مصر سپری میکند:
ملک بود قیطون به مصر اندرون/سپاهش ز راه گمانی فزون-
چو بشنید کامد ز راه حرم/جهانگیر پیروز با باد و دم-
پذیره شدش با فراوان سپاه/ابا بدره و برده و تاج و گاه-
سکندر به دیدار او گشت شاد/همان گفت بدخواه او گشت باد-
به مصر اندرون بود یک سال شاه/بدان تا برآسود شاه و سپاه-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
کید اسکندر با طینوش
***
اسکندر بر صینوش*۱ خشم می گیرد:
سکندر خروشید کای مرد تیز/همی جنگ رای آیدت گر گریز-
بلرزید طینوش بر جای خویش/پشیمان شد از دانش و رای خویش-
طینوش، پیمان اسکندر با مادرش را به رخ اسکندر می کشد:
بدو گفت کای شاه برترمنش/ستایش گزینی به از سرزنش-
چنان هم که با خویش من قیدروش/بزرگی کن و راستی را بکوش-
نه این بود پیمانت با مادرم/نگفتی که از راستی نگذرم؟-
پیشتر، اسکندر با قیدافه*۲ عهد بسته تا زمانی که دست پسرش طینوش را در دست اسکندر نگذاشته از او حمایت کند:
سکندر بدو گفت کای شهریار/چرا سست گشتی بدین مایه کار-
ز من ایمنی بیم در دل مدار/نیازارد از من کسی زان تبار-
نگردم ز پیمان قیدافه من/نه نیکو بود شاه، پیمان شکن-
پیاده شد از باره طینوش زود/زمین را ببوسید و زرای نمود-
جهاندار بگرفت دستش به دست/بدان گونه کو گفت پیمان ببست-
بدو گفت مندیش و رامش گزین/من از تو ندارم به دل هیچ کین-
چو مادرت بر تخت زرین نشست/من اندر نهادم به دست تو دست-
بگفتم که من دست شاه زمین/به دست تو اندر نهم همچنین-
همان روز پیمان من شد تمام/نه خوب آید از شاه گفتار خام-
سکندر منم وان زمان من بدم/به خوبی بسی داستانها زدم -
همان روز قیدافه آگاه بود/که اندر کفت پنجه ی شاه بود -
به طینوش فرمود کایدر مه ایست/که این بیشه دورست راه تونیست -
به قیدافه گوی ای هشیوار زن/جهاندار و بینا دل و رای زن -
بدارم وفای تو تا زنده ام/روان را به مهر تو آکنده ام -
....................................................................
پ ن:
*۱ طینوش، پسر قیدافه(ملکه ی اندلس) - داماد خورهندی - برادر قیدروش
زنی بود در اندلس شهریار/خردمند و با لشکری بی شمار -
جهانجوی بخشنده، قیدافه بود/ز روی بهی یافته کام و سود -برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر و ساخت سد سکندر:
***
اسکندر برای رهایی مردم از قوم یاجوج و ماجوج، فرمان به ساختن سد سکندر می دهد:
اگر پادشا چاره یی سازدی/کزین غم دل ما بپردازدی -
بسی آفرین یابد از هرکسی/ازان پس به گیتی بماند بسی-
بزرگی کن و رنج ما را بساز/هم از پاک یزدان نه ای بی نیاز-
سکندر بماند اندر ایشان شگفت/غمی گشت و اندیشه ها بر گرفت -
چنین داد پاسخ که از ماست گنج/ز شهر شما، یارمندی و رنج-
برآرم من این راه ایشان به رای/به نیروی نیکی دهش یک خدای-
یکایک بگفتند کای شهریار/ز تو دور بادا بد روزگار-
ز ما هرچ باید همه بنده ایم/پرستنده باشیم تا زنده ایم-
بیاریم چندانک خواهی تو چیز/کزین بیش کاری نداریم نیز-
سکندر بیامد نگه کرد کوه/بیاورد زان فیلسوفان گروه-
بفرمود کاهنگران آورید/مس و روی و پتک گران آورید-
کج و سنگ و هیزم فزون از شمار/بیارید چندانک آید به کار-
بی اندازه بردند چیزی که خواست/چو شد ساخته کار و اندیشه راست-
ز دیوارگر هم ز آهنگران/هرانکس که استاد بود اندران-
ز گیتی به پیش سکندر شدند/بدان کار بایسته یاور شدند-
ز هر کشوری دانشی شد گروه/دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه-
ز بن تا سر تیغ بالای اوی/چو صد شاه رش*۱ کرده پهنای اوی-
ازو یک رش*۲ انگشت و آهن یکی/پراگنده مس در میان اندکی-
همی ریخت گوگردش اندر میان/چنین باشد افسون دانا کیان-
همی ریخت هر گوهری یک رده/چو از خاک تا تیغ شد آژده-
بسی نفت و روغن برآمیختند/همی بر سر گوهران ریختند-
به خروار انگشت بر سر زدند/بفرمود تا آتش اندر زدند-
دم آورد و آهنگران صدهزار/به فرمان پیروزگر شهریار-
خروش دمنده برآمد ز کوه/ستاره شد از تف آتش ستوه-
چنین روزگاری برآمد بران/دم آتش و رنج آهنگران-
گهرها یک اندر دگر ساختند/وزان آتش تیز بگداختند-
ز یاجوج و ماجوج گیتی برست/زمین گشت جای خرام و نشست-
برش پانصد بود بالای اوی/چو سیصد بدی نیز پهنای اوی-
ازان نامور سد اسکندری/جهانی برست از بد داوری-
برو مهتران خواندند آفرین/که بی تو مبادا زمان و زمین-
ز چیزی که بود اندران جایگاه/فراوان ببردند نزدیک شاه-
نپذرفت ازیشان و خود برگرفت/جهان مانده زان کار اندر شگفت-
...............................................................................
پ ن:
شاه رش*۱ واحد طول. به اندازه ی از سر انگشت میانی دست راست تا سر انگشت میانی دست چپ که دست ها از هم گشاده باشند.
رش*۲ واحد طول. به اندازه ی بازو. از سر شانه تا آرنج -