برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر در مواجهه با قوم یاجوج و ماجوج
***
سوی باختر شد چو خاور بدید/ز گیتی همی رای رفتن گزید -
به ره بر یکی شارستان دید پاک/که نگذشت گویی برو باد و خاک-
اسکندر به گروهی بر می خورد، پذیرایش می شوند و از او، مرحمت شاهانه می بینند:
چو آواز کوس آمد از پشت پیل/پذیره شدندش بزرگان دو میل-
جهانجوی چون دید بنواختشان/به خورشید گردن برافراختشان-
کنجکاوی اسکندر سیری نمی شناسد. اسکندر همچنان در پی کشف شگفتی هایی دیگرست:
بپرسید کایدر چه باشد شگفت/کزان برتر اندیشه نتوان گرفت -
بزرگان از درد و رنج و خون ِ ناشی از قوم یاجوج و ماجوج می گویند:
زبان برگشادند بر شهریار/به نالیدن از گردش روزگار-
که ما را یکی کار پیش است سخت/بگوییم با شاه پیروزبخت-
بدین کوه سر تا به ابر اندرون/دل ما پر از رنج و درد ست و خون-
ز چیزی که ما را بدو تاب نیست/ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست-
چو آیند بهری سوی شهر ما/غم و رنج باشد همه بهر ما-
همه روی هاشان چو روی هیون/زبانها سیه دیده ها پر ز خون-
سیه روی و دندانها چون گراز/که یارد شدن نزد ایشان فراز-
همه تن پر از موی و موی همچو نیل/بر و سینه و گوشهاشان چو پیل-
بخسپند یکی گوش بستر کنند/دگر بر تن خویش چادر کنند-
ز هر ماده یی بچه زاید هزار/کم و بیش ایشان که داند شمار-
به گرد آمدن چون ستوران شوند/تگ آرند و بر سان گوران شوند-
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش/همان سبز دریا برآید به جوش-
چو تنین* ازان موج بردارد ابر/هوا برخروشد بسان هژبر-
فرود افگند ابر تنین چو کوه/بیایند زیشان گروها گروه-
خورش آن بود سال تا سالشان/که آگنده گردد بر و یالشان-
گیاشان بود زان سپس خوردنی/بیارند هر سو ز آوردنی-
چو سرما بود سخت لاغر شوند/به آواز بر سان کفتر شوند-
بهاران ببینی به کردار گرگ/بغرند بر سان پیل سترگ-
.....................................................................
پ ن:
* تنّین، اژدها
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر و درخت سخنگو
***
شگفتیست ایدر که اندر جهان/کسی آن ندید آشکار و نهان -
درختسیت ایدر دو بن گشته جفت/که چونان شگفتی نشاید نهفت -
یکی ماده و دیگری نر اوی/سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی -
به شب ماده گویا و بویا شود/چو روشن شود نر گویا شود -
همی راند با رومیان نیک بخت/چو آمد به نزدیک گویا درخت -
اسکندر، سرتا سر کوه را پوشیده از پوست ددان وجانوران وحشی بدید:
ز گوینده پرسید کین پوست چیست/ددان را برین گونه درنده کیست -
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت/ که چندین پرستنده دارد درخت -
چو باید پرستندگان را خورش/ز گوشت ددان باشدش پرورش -
چو خورشید بر تیغ گنبد رسید/سکندر ز بالا خروشی شنید -
که چندین سکندر چه پوید به دهر/که برداشت از نیکویی هاش بهر -
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت/ز تخت بزرگی ببایدش رفت -
سخن گوی شد برگ دیگر درخت/دگر باره پرسید زان نیک بخت -
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ/همی گوید اندر جهان فراخ -
از آز فراوان نگنجی همی/روان را چرا بر شکنجی همی -
ترا آز گرد جهان گشتن است/کس آزردن و پادشا کشتن است -
نماندت ایدر فراوان درنگ/مکن روز بر خویشتن تار و تنگ -
اسکندر:
یکی باز پرسش که باشم به روم/چو پیش آید آن گردش روز شوم -
چنین گفت با شاه گویا درخت/که کوتاه کن روز و بر بند رخت -
نه مادرت بیند نه خویشان به روم/نه پوشیده رویان آن مرز و بوم -
چو بشنید زان دو درخت/دلش خسته گشته به شمشیر سخت -
و.ک(173)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
حمله ی اسکندر به ایران
***
سکندر سپه را سراسر بخواند/گذشته سخن پیش ایشان براند -
برون آمد آن نامور شهریار/بره بر چنان لشکر نامدار-
به مصر آمد از روم چندان سپاه/که بستند بر مور و بر پشه راه -
وزان جایگه ساز ایران گرفت/ دل شیر و چنگ دلیران گرفت -
چو بشنید دارا که لشکر ز روم/بجنبید و آمد برین مرز و بوم -
برفتند ز اصطخر چندان سپاه/که از نیزه بر باد بستند راه -
همی داشت از پارس آهنگ روم/کز ایران گذارد به آباد بوم -
چو آورد لشکر به پیش فرات/سپه را عدد بود بیش از نبات -
سکندر چو بشنید کامد سپاه/پذیره شدن را بپیمود راه -
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند/سکندر گرانمایگان را بخواند -
چو سیر آمد از گفته ی رهنمای/چنین گفت کاکنون جزین نیست رای -
که من چون فرستاده ای پیش اوی/شوم بر گرایم کم و بیش اوی -
سواری ده از رومیان برگزید/که دانند هرگونه گفت و شنید -
ز لشکر بیامد سپیده دمان/خود و نامداران ابا ترجمان -
چو آمد به نزدیک دارا فراز/پیاده شد و برد پیشش نماز -
جهاندار دارا مر اورا بخواند/بپرسید و بر زیر گاهش نشاند -
سکندر چنین گفت کای نیکنام/به گیتی به هر جای گسترده کام -
مرا آرزو نیست با شاه جنگ/نه بر بوم ایران گرفتن درنگ -
برآنم که گرد زمین اندکی/بگردم ببینم جهان را یکی -
اگر خاک داری تو از من دریغ/نشاید سپردن هوا را چو میغ -
چو رزم آوری با تو رزم آورم/ازین بوم بی رزم بر نگذرم -
گزین کن یکی روزگار نبرد/برین باش و زین آرزو برمگرد -
که من سر نپیچم ز جنگ سران/وگر چند باشد سپاهی گران -
چو دارا بدید آن دل و رای او/سخن گفتن و فر و بالای او -
بدو گفت نام و نژاد تو چیست/که بر فر و شاخت نشان کیی ست -
از اندازه ی کهتران برتری/من ایدون گمانم که اسکندری -
اسکندر خود را فرستاده اسکندر معرفی میکند ولی برای برآورد وضعیت و آرایش سپاهیان به بارگاه دارا آمده که پس از شناسایی شدنش توسط دارا، می گریزد:
چو اسکندر آمد به پرده سرای/برفتند گردان رومی ز جای -
بدیدند شب شاه را شادکام/به پیش اندرون پر گهر چار جام -
به گردان چنین گفت کاباد بید/بدین فرخی فال ما شاد بید -
هم از لشکرش برگرفتم شمار/فراوان کم است از شنیده، سوار -
اسکندر در یک عملیات هجومی هشت روزه، بر دارا فایق می آید و دارا به جهرم می گریزد و از آنجا نیز خود را به استخر می رساند :
ز جهرم بیامد به شهر صطخر/که آزادگان را بران بود فخر -
سکندر چو از کارش آگاه شد/که دارا به تخت افسر ماه شد-
سپه برگرفت از عراق و براند/به رومی همی نام یزدان بخواند -
سپه را میان و کرانه نبود/همان بخت دارا جوانه نبود -
پذیره شدن را بیاراست شاه/بیاورد ز اصطخر چندان سپاه -
سیم ره به دارا در آمد شکست/سکندر میان تاختن را ببست -
جهاندار لشکر به کرمان کشید/همی از بد دشمنان جان کشید -
سکندر بیامد زی اصطخر پارس/که دیهیم شاهان بد و فخر پارس -
چو آن پاسخ نامه دارا بخواند/ز کار جهان در شگفتی بماند -
سر انجام گفت این ز کشتن بتر/که من پیش رومی ببندم کمر -
چو یاور نبودش ز نزدیک ودور/یکی نامه بنوشت نزدیک فور -
پر از لابه و زیر دستی و درد/نخست آفرین بر جهاندار کرد -
هیونی برافکند برسان باد/بیامد بیامد بر فور فوران نژاد -
چو اسکندر آگاه شد زین سخن/که دارای دارا چه افکند بن -
بیامد ز اصطخر چندان سپاه/که خورشید بر چرخ گم کرد راه -
گرانمایگان زینهاری شدند/ز اوج بزرگی به خواری شدند -
چو دارا چنین دید برگاشت روی/گریزان همی رفت با های وهوی -
بهادر امیرعضدی
و.ک(174)
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***برفت و سرآمد برو روزگار/همه رنج او ماند ازو یادگار-
بهادر امیرعضدی