برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

اسکندر و قوم یاجوج و ماجوج

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر در مواجهه با قوم یاجوج و ماجوج

*** 
سوی باختر شد چو خاور بدید/ز گیتی همی رای رفتن گزید - 
به ره بر یکی شارستان دید پاک/که نگذشت گویی برو باد و خاک-

 اسکندر به گروهی بر می خورد، پذیرایش می شوند و از او، مرحمت شاهانه می بینند:
چو آواز کوس آمد از پشت پیل/پذیره شدندش بزرگان دو میل-
جهانجوی چون دید بنواختشان/به خورشید گردن برافراختشان-

کنجکاوی اسکندر سیری نمی شناسد. اسکندر همچنان در پی کشف شگفتی هایی دیگرست:
بپرسید کایدر چه باشد شگفت/کزان برتر اندیشه نتوان گرفت - 

بزرگان از درد و رنج و خون ِ ناشی از قوم یاجوج و ماجوج می گویند:
زبان برگشادند بر شهریار/به نالیدن از گردش روزگار-
که ما را یکی کار پیش است سخت/بگوییم با شاه پیروزبخت-
بدین کوه سر تا به ابر اندرون/دل ما پر از رنج و درد ست و خون-
ز چیزی که ما را بدو تاب نیست/ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست-
چو آیند بهری سوی شهر ما/غم و رنج باشد همه بهر ما-
همه روی هاشان چو روی هیون/زبانها سیه دیده ها پر ز خون-
سیه روی و دندانها چون گراز/که یارد شدن نزد ایشان فراز-
همه تن پر از موی و موی همچو نیل/بر و سینه و گوشهاشان چو پیل-
بخسپند یکی گوش بستر کنند/دگر بر تن خویش چادر کنند-
ز هر ماده یی بچه زاید هزار/کم و بیش ایشان که داند شمار-
به گرد آمدن چون ستوران شوند/تگ آرند و بر سان گوران شوند-
بهاران کز ابر ا ندرآید خروش/همان سبز دریا برآید به جوش-
چو تنین* ازان موج بردارد ابر/هوا برخروشد بسان هژبر-
فرود افگند ابر تنین چو کوه/بیایند زیشان گروها گروه- 

خورش آن بود سال تا سالشان/که آگنده گردد بر و یالشان-
گیاشان بود زان سپس خوردنی/بیارند هر سو ز آوردنی-
چو سرما بود سخت لاغر شوند/به آواز بر سان کفتر شوند-
بهاران ببینی به کردار گرگ/بغرند بر سان پیل سترگ-

.....................................................................

پ ن:

*  تنّین، اژدها

اسکندر و درخت سخنگو

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر و درخت سخنگو
***

 شگفتیست ایدر که اندر جهان/کسی آن ندید آشکار و نهان -
درختسیت ایدر دو بن گشته جفت/که چونان شگفتی نشاید نهفت -
یکی ماده و دیگری نر اوی/سخنگو بود شاخ با رنگ و بوی -
به شب ماده گویا و بویا شود/چو روشن شود نر گویا شود -
همی راند با رومیان نیک بخت/چو آمد به نزدیک گویا درخت -

اسکندر، سرتا سر کوه را پوشیده از پوست ددان وجانوران وحشی بدید:
ز گوینده پرسید کین پوست چیست/ددان را برین گونه درنده کیست -
چنین داد پاسخ بدو نیکبخت/ که چندین پرستنده دارد درخت -
چو باید پرستندگان را خورش/ز گوشت ددان باشدش پرورش -

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید/سکندر ز بالا خروشی شنید -
که چندین سکندر چه پوید به دهر/که برداشت از نیکویی هاش بهر -
ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت/ز تخت بزرگی ببایدش رفت -
سخن گوی شد برگ دیگر درخت/دگر باره پرسید زان نیک بخت -
چنین داد پاسخ که این ماده شاخ/همی گوید اندر جهان فراخ -
از آز فراوان نگنجی همی/روان را چرا بر شکنجی همی -
ترا آز گرد جهان گشتن است/کس آزردن و پادشا کشتن است -
نماندت ایدر فراوان درنگ/مکن روز بر خویشتن تار و تنگ - 

اسکندر:
یکی باز پرسش که باشم به روم/چو پیش آید آن گردش روز شوم -
چنین گفت با شاه گویا درخت/که کوتاه کن روز و بر بند رخت -
نه مادرت بیند نه خویشان به روم/نه پوشیده رویان آن مرز و بوم -
چو بشنید زان دو درخت/دلش خسته گشته به شمشیر سخت - 

حمله ی اسکندر به ایران

و.ک(173) 

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

حمله ی اسکندر به ایران

***

سکندر سپه را سراسر بخواند/گذشته سخن پیش ایشان براند - 

برون آمد آن نامور شهریار/بره بر چنان لشکر نامدار- 

به مصر آمد از روم چندان سپاه/که بستند بر مور و بر پشه راه -


 وزان جایگه ساز ایران گرفت/ دل شیر و چنگ دلیران گرفت - 

چو بشنید دارا که لشکر ز روم/بجنبید و آمد برین مرز و بوم - 

برفتند ز اصطخر چندان سپاه/که از نیزه بر باد بستند راه - 

همی داشت از پارس آهنگ روم/کز ایران گذارد به آباد بوم - 

چو آورد لشکر به پیش فرات/سپه را عدد بود بیش از نبات - 


 سکندر چو بشنید کامد سپاه/پذیره شدن را بپیمود راه - 

میان دو لشکر دو فرسنگ ماند/سکندر گرانمایگان را بخواند - 

چو سیر آمد از گفته ی رهنمای/چنین گفت کاکنون جزین نیست رای - 

که من چون فرستاده ای پیش اوی/شوم بر گرایم کم و بیش اوی - 

سواری ده از رومیان برگزید/که دانند هرگونه گفت و شنید - 

ز لشکر بیامد سپیده دمان/خود و نامداران ابا ترجمان - 

چو آمد به نزدیک دارا فراز/پیاده شد و برد پیشش نماز - 

جهاندار دارا مر اورا بخواند/بپرسید و بر زیر گاهش نشاند - 


 سکندر چنین گفت کای نیکنام/به گیتی به هر جای گسترده کام - 

مرا آرزو نیست با شاه جنگ/نه بر بوم ایران گرفتن درنگ - 

برآنم که گرد زمین اندکی/بگردم ببینم جهان را یکی - 

اگر خاک داری تو از من دریغ/نشاید سپردن هوا را چو میغ - 

چو رزم آوری با تو رزم آورم/ازین بوم بی رزم بر نگذرم - 

گزین کن یکی روزگار نبرد/برین باش و زین آرزو برمگرد - 

که من سر نپیچم ز جنگ سران/وگر چند باشد سپاهی گران - 

چو دارا بدید آن دل و رای او/سخن گفتن و فر و بالای او - 

بدو گفت نام و نژاد تو چیست/که بر فر و شاخت نشان کیی ست - 

از اندازه ی کهتران برتری/من ایدون گمانم که اسکندری -   

 

اسکندر خود را فرستاده اسکندر معرفی میکند ولی برای برآورد وضعیت و آرایش سپاهیان به بارگاه دارا آمده که پس از شناسایی شدنش توسط دارا، می گریزد:

 چو اسکندر آمد به پرده سرای/برفتند گردان رومی ز جای - 

بدیدند شب شاه را شادکام/به پیش اندرون پر گهر چار جام - 

به گردان چنین گفت کاباد بید/بدین فرخی فال ما شاد بید - 

هم از لشکرش برگرفتم شمار/فراوان کم است از شنیده، سوار - 


 اسکندر در یک عملیات هجومی هشت روزه، بر دارا فایق می آید و دارا به جهرم می گریزد و از آنجا نیز خود را به استخر می رساند :

 ز جهرم بیامد به شهر صطخر/که آزادگان را بران بود فخر - 

 سکندر چو از کارش آگاه شد/که دارا به تخت افسر ماه شد- 

سپه برگرفت از عراق و براند/به رومی همی نام یزدان بخواند - 

سپه را میان و کرانه نبود/همان بخت دارا جوانه نبود -  

پذیره شدن را بیاراست شاه/بیاورد ز اصطخر چندان سپاه - 

سیم ره به دارا در آمد شکست/سکندر میان تاختن را ببست - 

جهاندار لشکر به کرمان کشید/همی از بد دشمنان جان کشید - 

سکندر بیامد زی اصطخر پارس/که دیهیم شاهان بد و فخر پارس - 


چو آن پاسخ نامه دارا بخواند/ز کار جهان در شگفتی بماند - 

سر انجام گفت این ز کشتن بتر/که من پیش رومی ببندم کمر - 

چو یاور نبودش ز نزدیک ودور/یکی نامه بنوشت نزدیک فور - 

پر از لابه و زیر دستی و درد/نخست آفرین بر جهاندار کرد -

هیونی برافکند برسان باد/بیامد بیامد بر فور فوران نژاد - 

چو اسکندر آگاه شد زین سخن/که دارای دارا چه افکند بن - 

بیامد ز اصطخر چندان سپاه/که خورشید بر چرخ گم کرد راه - 

گرانمایگان زینهاری شدند/ز اوج بزرگی به خواری شدند - 

چو دارا چنین دید برگاشت روی/گریزان همی رفت با های وهوی -     


بهادر امیرعضدی

دیوها نوشتن سی خط به طهمورث دیو بند می آموزند

و.ک(174) 

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
طهمورث دیو بند، نوشتن ِ سی خط را از دیوان می آموزد:
 چو دیوان بدیدند کردار او/کشیدند گردن ز گفتار او-
شدند انجمن دیو بسیار مر/که پردخته مانند ازو تاج و فر-
چو طهمورث آگه شد از کارشان/برآشفت و بشکست بازارشان-
به فر جهاندار بستش میان/به گردن برآورد گرز گران-
همه نره دیوان و افسونگران/برفتند جادو سپاهی گران-
دمنده سیه دیوشان پیشرو/همی به آسمان برکشیدند غو-
جهاندار طهمورث بافرین/بیامد کمر بسته ی جنگ و کین-
یکایک بیاراست با دیو چنگ/نبد جنگشان را فراوان درنگ-
ازیشان دو بهره به افسون ببست/دگرشان به گرز گران کرد پست-
کشیدندشان خسته و بسته خوار/به جان خواستند آن زمان زینهار-
که ما را مکش تا یکی نو هنر/بیاموزی از ماکت آید به بر-
کی نامور دادشان زینهار/بدان تا نهانی کنند آشکار-
چو آزاد گشتند از بند او/بجستند ناچار پیوند او-
نبشتن به خسرو بیاموختند/دلش را به دانش برافروختند- 


"نبشتن یکی نه که نزدیک سی/چه رومی چه تازی و چه پارسی"-
 "چه سغدی چه چینی و چه پهلوی/ز هر گونه ای کان همی بشنوی"- 


جهاندار سی سال ازین بیشتر/چه گونه پدید آوریدی هنر-

برفت و سرآمد برو روزگار/همه رنج او ماند ازو یادگار-

بهادر امیرعضدی