برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

خسرو پرویز در اندیشه ی یاری جستن از تازیان

و.ک(136)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

خسرو پرویز در اندیشه ی یاری جستن از تازیان

***

خسرو پرویز در مصاف با بهرام چوبینه میگریزد و به یاری جستن از تازیان می اندیشد.

***

بهرام چوبینه سر در پی خسرو پرویز، تازان ست. خسرو پرویز، گریزان، نزد پدر، هرمزد نوشیروان می رود:

وزان جایگه شد به پیش پدر/دودیده پراز آب و پر خون جگر-

چو روی پدر دید بردش نماز/همی‌بود پیشش زمانی دراز-

بدو گفت کاین پهلوان سوار/که او را گزین کردی ای شهریار-

بیامد چوشاهان که دارند فر/سپاهی بیاورد بسیارمر-

بگفتم سخن هرچ آمد ز پند/برو پند من بر نبد سودمند-

همه جنگ و پرخاش بدکام اوی/که هرگز مبادا روان نام اوی-

بناکام رزمی گران کرده شد/فراوان کس از اختر آزرده شد-

زمن بازگشتند یکسر سپاه/ندیدند گفتی مرا جزبه راه-

همی شاه خوانند بهرام را/ندیدند آغاز فرجام را-

پس من کنون تا پل نهروان/بیاورد لشکر چو کوهی گران-

چوشد کاربی برگ بگریختم/بدام بلا در نیاویختم-


خسرو پرویز در مصاف با بهرام چوبینه میگریزد و به یاری گرفتن از تازیان می اندیشد:

نگه کردم اکنون به سود و زیان / نباشند یاور، مگر تازیان – 

گر ای دون که فرمان دهد شهریار/سواران تازی برم بی‌شمار-


هرمزد نوشیروان، یاری جستن از تازیان را بر نمی تابد و خسرو پرویز را ازین کار باز می دارد: 

نباشند یاور تو را تازیان/چوجایی نبینند سود و زیان-

بدرد دل اندر تو را زار نیز/بدشمن سپارند از بهر چیز-

بدین کار پشت تو یزدان بود/همآواز تو بخت خندان بود-


هرمزد نوشیروان کمک گرفتن از قیصر روم و فریدونیان را پیش میکشد:

چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم/از ایدر برو تازیان تا بروم-

سخنهای این بندهٔ چاره جوی/چو رفتی یکایک به قیصر بگوی-

بجایی که دین است و هم خواسته ست/سلیح و سپاه وی آراسته ست-

فریدونیان نیز خویش تواند/چوکارت شود سخت پیش تواند-


بهادر امیرعضدی

فرا فکنی رستم در نبرد با سهراب

و.ک(137)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

فرا فکنی رستم در نبرد با سهراب:

بسی گشته ام در فراز و نشیب / نیم مرد گفتار و بند و فریب - 

تهمتن به توران سپه شد به جنگ / بدانسان که نخجیر بیند پلنگ – 

میان سپه اندر آمد چو گرگ / پراکنده گشت آن سپاه بزرگ –

عنان را بپیچید سهراب گرد / به ایرانیان بر یکی حمله برد –

بزد خویشتن را به ایران سپاه /  ز گرزش بسی نامور شد تباه – 

غمی گشت رستم چو اورا بدید / خروشی چو شیر ژیان بر کشید –

بدو گفت کای ترک خونخواره مرد / از ایران سپه جنگ باتو که کرد – 

چرا دست یازی به سوی همه / چو گرگ آمدی در میان رمه – 

بدو گفت سهراب توران سپاه / ازین رزم بودند بر بی گناه – 

تو آهنگ کردی بدیشان نخست / کسی با تو پیکار و کینه نجست - 

بهادر امیرعضدی

خسرو پرویز فرستادن دار یا صلیب مسیح را از قیصر(پدر زنش) دریغ میدارد.

و.ک(138)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

خسرو پرویز فرستادن دار یا صلیب مسیح را از قیصر(پدر زنش) دریغ میدارد.

***

قیصر در نامه یی صلیب مسیح را که در گنج خسرو پرویز ست را درخواست میکند:

یکی آرزو خواهم از شهریار/کجا آن سخن نزد او هست خوار-

که دار مسیحا به گنج شماست/چو بینید دانید گفتار راست-

برآمد برین سالیان دراز/سزد گر فرستد بما شاه باز-

بدین آرزو شهریار جهان/ببخشاید از ما کهان و مهان-

ز گیتی برو بر کنند آفرین/که بی تو مبادا زمان و زمین-

بدان من ز خسرو پذیرم سپاس/نیایش کنم روز و شب در سه پاس-

همان هدیه و باژ و ساوی که من/فرستم به نزدیک آن انجمن-

پذیرد پذیرم سپاسی بدان/مبیناد چشم تو روی بدان-

شود فرخ این جشن و آیین ما/درخشان شود در جهان دین ما-

همان روزهٔ پاک یک شنبدی/ز هر در پرستندهٔ ایزدی-

برو سوکواران بمالند روی/بروبر فراوان بسایند موی-

شود آن زمان بر دل ما درست/که از کینه دلها بخواهیم شست-

که بود از گه آفریدون فراز/که با تور و سلم اندر آمد براز-

شود کشور آسوده از تاختن/بهر گوشه‌یی کینها ساختن-

زن و کودک رومیان برده‌اند/دل ما ز هر گونه آزرده‌اند-


 خسرو پرویز، دین مسیح را نقد میکند و دار مسیح را بی ارزش می نمایاند: 

دگر کت ز دار مسیحا سخن/بیاد آمد از روزگار کهن-

مدان دین که باشد به خوبی بپای/بدان دین نباشد خرد رهنمای-

کسی را که خوانی همی سوگوار/که کردند پیغمبرش را بدار-

که گوید که فرزند یزدان بد اوی/بران دار بر کشته خندان بد اوی-

چو پور پدر رفت سوی پدر/تو اندوه این چوب پوده مخور-

ز قیصر چو بیهوده آمد سخن/بخندد برین کار مرد کهن-

همان دار عیسی نیرزد به رنج/که شاهان نهادند آن را به گنج-

از ایران چو چوبی فرستم بروم/بخندد بما بر همه مرز و بوم-

به موبد نباید که ترسا شدم/گر از بهر مریم سکوبا شدم-

دگر آرزو هرچ باید بخواه/شمار سوی ما گشادست راه-

پسندیدم آن هدیه های تو نیز/کجا رنج بردی ز هر گونه چیز-

بهادر امیرعضدی

خشکسالی هفت ساله در شاهنامه ی فردوسی

و.ک(139)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

خشکسالی هفت ساله در شاهنامه ی فردوسی

***

دور تسلسل کین و کینخواهی بین ایران و توران و آوار خشکسالی ِ هفت ساله بر سر ایرانیان.  

***

چنان بد که روزی زواره برفت/به نخچیر گوران خرامید تفت-

یکی ترک تا باشدش رهنمای/به پیش اندر افگند و آمد بجای-

یکی بیشه دید اندران پهن دشت/که گفتی برو بر نشاید گذشت-

ز بس بوی و بس رنگ و آب روان/همی نو شد از باد گفتی روان-

پس آن ترک خیره، زبان برگشاد/به پیش زواره همی کرد یاد-

که نخچیرگاه سیاوش بد این/برین بود مهرش به توران زمین-

بدین جایگه شاد و خرم بدی/جز ایدر همه جای با غم بدی-

زواره چو بشنید زو این سخن/برو تازه شد روزگار کهن-

چو گفتار آن ترکش آمد به گوش/ز اسپ اندر افتاد و زو رفت هوش-

زواره یکی سخت سوگند خورد/فرو ریخت از دیدگان آب زرد-

کزین پس نه نخچیر جویم نه خواب/نپردازم از کین افراسیاب-

نمانم که رستم برآساید ایچ/همی کینه را کرد باید بسیچ-

همانگه چو نزد تهمتن رسید/خروشید چون روی او را بدید-

بدو گفت کایدر به کین آمدیم/و گر لب پر از آفرین آمدیم-

چو یزدان نیکی دهش زور داد/از اختر ترا گردش هور داد-

چرا باید این کشور آباد ماند/یکی را برین بوم و بر شاد ماند-

فرامش مکن کین آن شهریار/که چون او نبیند دگر روزگار-

برانگیخت آن پیلتن را ز جای/تهمتن هم آن کرد کاو دید رای-

همان غارت و کشتن اندر گرفت/همه بوم و بر دست بر سر گرفت-

ز توران زمین تا به سقلاب و روم/نماندند یک مرز آباد بوم-

همی سر بریدند برنا و پیر/زن و کودک خرد کردند اسیر-

برین گونه فرسنگ بیش از هزار/برآمد ز کشور سراسر دمار-


رستم پس از کشت و کشتار تورانیان روی سوی زابلستان می نهد:

ز توران سوی زابلستان کشید/به نزدیک فرخنده دستان کشید-

سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو/سپاهی چنان نامبردار و نیو-

نهادند سر سوی شاه جهان/همه نامداران فرخ نهان-


زان سوی نیز افراسیاب با "دلی پر ز کین و سری پر ز جنگ" در پی انتقام، به ایران زمین می تازد:

وزان پس چو بشنید افراسیاب/که بگذشت رستم بران روی آب-

شد از باختر سوی دریای گنگ/دلی پر ز کینه سری پر ز جنگ-

همه بوم زیر و زبر کرده دید/مهان کشته و کهتران برده دید-

نه اسپ و نه گنج و نه تاج و نه تخت/نه شاداب در باغ برگ درخت-

جهانی به آتش برافروخته/همه کاخها کنده و سوخته-

ز دیده ببارید خونابه شاه/چنین گفت با مهتران سپاه-

که هر کس که این را فرامش کند/همی جان بیدار خامش کند-

همه یک به یک دل پر از کین کنید/سپر بستر و تیغ بالین کنید-

به ایران سپه رزم و کین آوریم/به نیزه خور اندر زمین آوریم-

به یک رزم اگر باد ایشان بجست/نباید چنین کردن اندیشه پست-

برآراست بر هر سوی تاختن/ندید ایچ هنگام پرداختن-

همی سوخت آباد بوم و درخت/به ایرانیان بر شد آن کار سخت-


و همزمان خشک سالی هفت ساله جهان را در می نوردد:

ز باران هوا خشک شد هفت سال/دگرگونه شد بخت و برگشت حال-

شد از رنج و سختی جهان پر نیاز/برآمد برین روزگار دراز-

بهادر امیرعضدی

بهرام چوبینه خود را گناهکار می انگارد

و.ک(140)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 

***

بهرام چوبینه  خود را گناهکار می انگارد 

***

بهرام چوبینه، از معدود افرادی ست که در بخش تاریخی شاهنامه، اعتراف به گناهکار بودن خود میکند. در بخش های اسطوره و پهلوانی هیچگاه افراد، خود را بزهکار و گناه کار نمی بینند. و اگر به حکم دادار گناهکار دیده شوند، خود کفاره ی گناه شان را طلبکارانه، از دادار خواهانند.

***

بهرام چوبینه در واپسین دم حیات پس از کارد خوردن از قلون، نزد خواهرش گردیه اعتراف به گناهکار بودن خود می کند:

به زاری و سستی زبان برگشاد/چنین گفت کای خواهر پاک وراد-

ز پند تو کمی نبد هیچ چیز/ولیکن مرا خود پر آمد قفیز-

همی پند بر من نبد کارگر/ز هر گونه چون دیو بد راه بر-

نبد خسروی برتر از جمشید/کزو بود گیتی به بیم وامید-

کجا شد به گفتار دیوان ز شاه/جهان کرد بر خویشتن بر سیاه-

همان نیز بیدار کاوس کی/جهاندار نیک اختر و نیک پی-

تبه شد به گفتار دیو پلید/شنیدی بدیها که او را رسید-

همان به آسمان شد که گردان سپهر/ببیند پراگندن ماه و مهر-

مرا نیز هم دیو بی‌راه کرد/ز خوبی همان دست کوتاه کرد-

پشیمانم از هرچ کردم ز بد/کنون گر ببخشد ز یزدان سزد-

نوشته برین گونه بد بر سرم/غم کرده های کهن چون خورم-

نوشته چنین بود وبود آنچ بود/نوشته نکاهد نه هرگز فزود-

همان پند تویادگارمنست/سخنهای توگوشوارمنست-

سرآمد کنون کار بیداد و داد/سخنهات برمن مکن نیزیاد-

بسی پندها خواند بر خواهرش/ببر در گرفت آن گرامی سرش-

دهن بر بنا گوش خواهر نهاد/دو چشمش پر از خون شد و جان بداد-


بهادر امیرعضدی