برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 03

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 03
***
فردوسی گردیه را بسان تازه سیب در دستان گستهم دایی خسرو پرویز می داند:

 یلان سینه با گردیه گفت زن/به گیتی تو را دیده‌ام رای زن-
 ز خاقان کرانه گزیدی سزید/که رای تو آزادگان را گزید-
 چه گویی ز گستهم یل خال شاه/توانگر سپهبد یلی با سپاه-
 بدو گفت شویی کز ایران بود/ازو تخمهٔ ما نه ویران بود-


گردیه با تلاش یلان سینه، زن گستهم، دایی خسرو پرویز می شود: 

یلان سینه او را بگستهم داد/دلاور گوی بود فرخ نژاد-
 همی‌داشتش چون یکی تازه سیب/که اندر بلندی ندیدی نشیب-

راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 02

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 02
***
فردوسی شغاد را بسان تازه سیب در دستان مهراب کابلی می داند:

سپهدار کابل بدو بنگرید/همی تاج و تخت کیان را سزید-
به گیتی به دیدار او بود شاد/بدو داد دختر ز بهر نژاد-
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش/فرستاد با نامور دخترش-
همی داشتش چون یکی تازه سیب/کز اختر نبودی بروبر نهیب-

راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 01

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
راز و فلسفه ی "تازه سیب" در شاهنامه فردوسی - بخش 01
***
 فردوسی خود را بسان تازه سیب در دستان ابومنصور می داند:

بدین نامه چون دست کردم دراز/یکی مهتری بود گردنفراز-
 جوان بود و از گوهر پهلوان/خردمند و بیدار و روشن روان-
 مرا گفت کز من چه باید همی/که جانت سخن برگراید همی-
 به چیزی که باشد مرا دسترس/بکوشم نیازت نیارم به کس-
 همی داشتم چون یکی تازه سیب/که از باد نامد به من بر نهیب-
 به کیوان رسیدم ز خاک نژند/از آن نیکدل نامدار ارجمند-

پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 13

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
پیوند عاطفی انسان و اسب، در شاهنامه - 13
***
رستم پس از نبردی دشوار و با زخم های نشسته بر تن خود و رخش، پیش از پرداختن به خویش، نگران زخمهای رخش ست و به زاوره میگوید: "چاره ی رخش ساز".

***

بدو گفت رو پیش دستان بگوی/کزین دودهٔ سام شد رنگ و بوی-
نگه کن که تا چارهٔ کار چیست/برین خستگیها بر آزار کیست-
که گر من ز پیکان اسفندیار/شبی را سرآرم بدین روزگار-
چنان دانم ای زال کامروز من/ز مادر بزادم بدین انجمن-
چو رفتی همی چارهٔ رخش ساز/من آیم کنون گر بمانم دراز-

زواره ز پیش برادر برفت/دو دیده سوی رخش بنهاد تفت-


بهادر امیرعضدی

ایرادِ "نابکاری" رستم، گرفتار در چنگ و چنگال ِ چرخه ی داد مداری فردوسی

و.ک(090)

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***
ایرادِ "نابکاری" رستم، گرفتار در چنگ و چنگال ِ چرخه ی داد مداری فردوسی.
***
فردوسی، حکیم دادگستر طوس، ناراستی و کژ اندیشی را بر نمی تابد. فردوسی درین راستا، خودی و غیر خودی نمی شناسد. دوست و دشمن را به "یک چوب می نوازد". فردوسی با نگاهی نقادانه به رستم، نه تنها لغزش رستم را بر نمی تابد و در پرده نهان نمی دارد، از داد مداری فردوسی، همین بس، که ایراد رستم ِ نور چشمی ِ شاهنامه اش را نیز به عیان، فاش می گوید: 

چنین گفت رستم به آواز سخت/که ای شاه شادان‌دل و نیک‌بخت-
ازین گونه مستیز و بد را مکوش/سوی مردمی یاز و بازآر هوش-
اگر جنگ خواهی و خون ریختن/برین گونه سختی برآویختن-
"بگو تا سوار آورم زابلی/که باشند با خنجر کابلی-
برین رزمگه‌شان به جنگ آوریم/خود ایدر زمانی درنگ آوریم"-

بباشد به کام تو خون ریختن/ببینی تگاپوی و آویختن-
چنین پاسخ آوردش اسفندیار/که چندین چه گویی چنین "نابکار"-
ز ایوان به شبگیر برخاستی/ازین تند بالا مرا خواستی-
چرا ساختی بند و مکر و فریب/همانا بدیدی به تنگی نشیب-
چه باید مرا جنگ زابلستان/وگر جنگ ایران و کابلستان-
مبادا چنین هرگز آیین من/سزا نیست این کار در دین من-
که ایرانیان را به کشتن دهم/خود اندر جهان تاج بر سر نهم-

منم پیشرو هرک جنگ آیدم/وگر پیش جنگ نهنگ آیدم-
ترا گر همی یار باید بیار/مرا یار هرگز نیاید به کار-
مرا یار در جنگ یزدان بود/سر و کار با بخت خندان بود-
توی جنگجوی و منم جنگخواه/بگردیم یک با دگر بی‌سپاه-
ببینیم تا اسپ اسفندیار/سوی آخور آید همی بی‌سوار-
وگر بارهٔ رستم جنگجوی/به ایوان نهد بی‌خداوند روی-
نهادند پیمان دو جنگی که کس/نباشد بران جنگ فریادرس-


بهادر امیرعضدی