برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

عرفان شرقی و شاهنامه - بخش نهم - عروج کیخسرو از دید بدرقه کنندگانش.

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عرفان شرقی و شاهنامه - بخش نهم - عروج کیخسرو از دید بدرقه کنندگانش.
***
 ریشخند کردن عروج کیخسرو از دید بدرقه کنندگانش:

بران چشمه یکسر فرود آمدند/ز خسرو بسی داستانها زدند-
که چونین شگفتی نبیند کسی/وگر در زمانه بماند بسی-
کزین رفتن شاه نادیده ایم/ز گردنکشان نیز نشنیده ایم-
دریغ آن بلند اختر و رای او/بزرگی و دیدار و بالای او-
خردمند ازین کار خندان شود/که زنده کسی پیش یزدان شود-
که داند بگیتی که او را چه بود/چه گوییم و گوش که یارد شنود-
بدان نامداران چنین گفت گیو/که هرگز چنین نشنود گوش نیو-
بمردی و بخشش بداد و هنر/بدیدار و بالا و فر و گهر-
برزم اندرون پیل بد با سپاه/ببزم اندرون ماه بد با کلاه-

بهادر امیرعضدی

(151) - مترادف اصطلاحِ "از تو چه پنهون" در شاهنامه ی فردوسی

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
(151) - مترادف  اصطلاحِ "از تو چه پنهون" در شاهنامه ی فردوسی.

***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
 اصطلاح از تو چه پنهون در شاهنامه فردوسی.
***
کیخسرو:

همی گفت کای داور دادگر/تو دادی مرانازش و زور و فر-
تو دانی که او نیست برداد و راه/بسی ریخت خون سربیگناه-
بگیتی ازو نام و آواز نیست/ز من راز باشد ز تو راز نیست-

بهادر امیرعضدی

نام، نشان و نژاد، رگ خواب و غیرت و تعصب، در شاهنامه

و.ک(055)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
نام، نشان و نژاد، رگ خواب و غیرت  و تعصب، در شاهنامه
***
بهرام گودرز و رگ غیرت نام در شاهنامه.
دوان رفت بهرام پیش پدر/ که ای پهلوان یلان سربسر-
بدانگه که آن تاج برداشتم / به نیزه به ابر اندر افراشتم -
 یکی تازیانه ز من گم شدست / چو گیرند بی مایه ترکان بدست -
به بهرام بر چند باشد فسوس  / جهان پیش چشمم شود آبنوس -
 نبشته بر آن چرم نام منست / سپهدار پیران بگیرد بدست -
شوم تیز و تازانه باز آورم / اگر چند رنج دراز آورم -
 مرا این ز اختر بد آید همی / که نامم به خاک اندر آید همی -

وز انجا سوی قلب لشکر شتافت /  همی جست تا تازیانه بیافت -
 فرود آمد از باره آن برگرفت /  وزانجا خروشیدن اندر گرفت -
به رویین چنین گفت پیران که خیز / که بهرام را نیست جای گریز -
 چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت /  چو دریای خون شد همه کوه و دشت -
 چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ /  همی خون چکانید بر تیره میغ -
 چو بهرام یل گشت بی توش و تاو /   پس پشت او اندر آمد تژاو -
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی /  که شیر اندر آمد بروی -
جدا شد ز تن دست خنجر گذار / فرو ماند از رزم و برگشت کار -  
و بدینسان، بهرام ِ گودرز، جانش را فدای نامش می کند.   

گرامی و رگ ِ غیرت ِ نشان(درفش کاویان) در شاهنامه.

گرامی در گرما گرم نبرد سپاه گشتاسب با سپاه ارجاسب:
 بیفتاد از دست ایرانیان / درفش فروزنده ی کاویان -
گرامی بدید آن درفش چو نیل / که افکنده بودند از پشت پیل -
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک / بیفشاند از خاک و بسترد پاک -
چو او را بدیدند گردان چین / که آن نیزه ی نامدار گزین -
ازان خاک برداشت و بسترد و برد / به گِردش گرفتند مردان گُرد -
زهر سو به گِردش همی تاختند / به شمشیر دستش بینداختند -
درفش فریدون به دندان گرفت / همی زد به یک دست گرز ای شگفت -
سرانجام کارش بکشتند زار / بران گرم خاکش فکندند خوار -

کیخسرو و رگ غیرت نژادی در شاهنامه.
دو گانگی دید ِ کیخسرو، به نژاد خودش.
از سویی،
کیخسرو به نژاد خود، به افراسیاب و کیکاووس می تازد.
کیخسرو، خوش تر دارد که در رده ی پیشینیان خود رقم نخورده و بدنام تاریخ به شمار نیاید چرا که ضحاک، جمشید، سلم، تور، کیکاووس(پدربزرگ پدری) و افراسیاب(پدربزرگ مادری) خود، همگی را بداندیش و اهریمنی می داند:

روانم نباید که آرد منی/بداندیشی و کیش آهرمنی-
شوم همچو ضحاک تازی و جم/که با سلم و تور اندر آیم به زم-
بیک سو چو کاوس دارم نیا/دگر سو چو توران پر از کیمیا-
چو کاوس و چون جادو افراسیاب/که جز روی کژی ندیدی بخواب-
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس/بروشن روان اندر آرم هراس-
ز من بگسلد فره ایزدی/گر آیم بکژی و راه بدی-
ازان پس بران تیرگی بگذرم/بخاک اندر آید سر و افسرم-
بگیتی بماند ز من نام بد/همان پیش یزدان سرانجام بد-

و از دیگر سو،
کیخسرو در بزنگاهی دیگر، آنگاه که پای نژاد در میان می آید، "همین" کیخسرو، رگ ِ غیرتش می جنبد و به "همان" افراسیاب و کیکاووس می نازد.


زال، نژاد کیخسرو را به چالش می کشد:
شنید این سخن زال برپای خاست/چنین گفت کای خسرو داد و راست-
ز پیر جهاندیده بشنو سخن/چو کژ آورد رای پاسخ مکن-
که گفتار تلخست با راستی/ببندد بتلخی در کاستی-
نشاید که آزار گیری ز من/برین راستی پیش این انجمن-
بتوران زمین زادی از مادرت/همانجا بد آرام و آبشخورت-
ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب/که جز جادوی را ندیدی بخواب-
چو کاوس دژخیم دیگر نیا/پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا-

کیخسرو:
بزال آنگهی گفت تندی مکن/براندازه باید که رانی سخن-
نخست آنک گفتی ز توران نژاد/خردمند و بیدار هرگز نزاد-
جهاندار پور سیاوش منم/ز تخم کیان راد و باهش منم-
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی/دل افروز و با دانش و نیک پی-
بمادر هم از تخم افراسیاب/که با خشم او گم شدی خورد و خواب-
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ/ازین گوهران چنین نیست ننگ-
که شیران ایران بدریای آب/نشستی تن از بیم افراسیاب-
دگر آنک کاوس صندوق ساخت/سر از پادشاهی همی برفراخت-

بهادر امیرعضدی

کیخسرو، خوش نام تاریخ، نگران ِ بدنام تاریخ شدن خود ست.

و.ک(056)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

کیخسرو، خوش نام تاریخ، نگران ِ بدنام تاریخ شدن خود ست. 

***

کیخسرو، نگران چیره شدن کبر و غرور بر روح و روان خود ست. دلواپس ست که: "بگیتی بماند ز من نام بد".


 کیخسرو، خوش تر دارد که در رده ی پیشینیان خود رقم نخورده و بدنام تاریخ به شمار نیاید چرا که ضحاک، جمشید، سلم، تور، کیکاووس(پدربزرگ پدری) و افراسیاب(پدربزرگ مادری) خود، همگی را در 
راستای راه و روش اهرمن و بداندیش   می داند:
روانم نباید که آرد منی/بداندیشی و کیش آهرمنی-
شوم همچو ضحاک تازی و جم/که با سلم و تور اندر آیم به زم-
بیک سو چو کاوس دارم نیا/دگر سو چو توران پر از کیمیا-
چو کاوس و چون جادو افراسیاب/که جز روی کژی ندیدی بخواب-
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس/بروشن روان اندر آرم هراس-
ز من بگسلد فره ایزدی/گر آیم بکژی و راه بدی-
ازان پس بران تیرگی بگذرم/بخاک اندر آید سر و افسرم-
بگیتی بماند ز من نام بد/همان پیش یزدان سرانجام بد-

بهادر امیرعضدی

عاقبت و سرنوشت شوم افراسیاب

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
عاقبت و سرنوشت شوم افراسیاب.
***
فرجام شوم افراسیاب خونریز و پناه بردنش به غاری در اردبیل.
افراسیاب، در مسیر ِ خونخواری و نابکاری هایش در حکومت بر مردمان توران زمین، از سر ِ ناچاری و درماندگی، به سیاه چاله ی غاری در اردبیل پناه می برد:

ازان پس چنان بد که افراسیاب/همی بود هر جای بی خورد و خواب-
نه ایمن بجان و نه تن سودمند/هراسان همیشه ز بیم گزند-
همی از جهان جایگاهی بجست/که باشد بجان ایمن و تن درست-
بنزدیک بردع یکی غار بود/سرکوه غار از جهان نابسود-
ندید ازبرش جای پرواز باز/نه زیرش پی شیر و آن گراز-
خورش برد وز بیم جان جای ساخت/بغار اندرون جای بالای ساخت-
زهر شهر دور و بنزدیک آب/که خوانی ورا هنگ افراسیاب-
همی بود چندی بهنگ اندرون/ز کرده پشیمان و دل پرزخون-
چو خونریز گردد سر سرفراز/بتخت کیان برنماند دراز-

واگویه ی افراسیاب، یکه و تنها، در غار اردبیل: 

که شاها، سرا، نامور مهترا،/بزرگان و بر داوران داورا،-
همه ترک و چین زیر فرمان تو،/رسیده بهر جای پیمان تو.-
یکی غار داری به بهره به چنگ/کجات آن سر و تاج و مردان جنگ-
کجات آن همه زور و مردانگی/دلیری و نیروی و فرزانگی-
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه/کجات آن بر و بوم و چندان سپاه-
که اکنون بدین تنگ غار اندری/گریزان به سنگین حصار اندری-

هوم عابد*، پشمینه پوشی از نژاد فریدون، افراسیاب فراری و درمانده را در غاری می یابد:

یکی مرد نیک اندران روزگار/ز تخم فریدون آموزگار-
بترکی چو این ناله بشنید هوم/پرستش رها کردو بگذاشت بوم-
چنین گفت کین ناله هنگام خواب/نباشد مگر آن افراسیاب-
چو اندیشه شد بر دلش بر درست/در غار تاریک چندی بجست-
زکوه اندر آمد بهنگام خواب/بدید آنش در هنگ افراسیاب-
بیامد بکردار شیر ژیان/زپشمینه بگشاد گردی میان-
کمندی که بر جای زنار داشت/کجا در پناه جهاندار داشت-
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست/چو نزدیک شد بازوی او ببست-
همی رفت واو را پس اندر کشان/همی تاخت با رنج چون بیهشان-
شگفت ار بمانی بدین در رواست/هرآنکس که او بر جهان پادشاست-
جز از نیک نامی نباید گزید/بباید چمید و بباید چرید-

.......................................

پ ن: 

(*)   هوم عابد و افراسیاب در شاهنامه، مترادف ِ  یشت ها، جلد 1 ص 383:
ایزد هوم، در بلندترین قله کوه هرا، نیاز آورد و نیایش کرد که توفیق یابد تا افراسیاب تورانی گنهکار را به زنجیر کشد.
و
کوه هرا، مترادف چکاد ِ دائیتیک زرتشتی
زند وهومن یسن، ترجمه صادق هدایت، چاپ سوم، ص 61:
چکاد دائیتیک(قله ی داوری) به بلندی صد مرد در میان جهان برآمده و یک سر پل چینود(صراط) برآنست.


  بهادر امیرعضدی