برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

فرانک، حامی و راهگشا در بر تخت نشستن فریدون

و.ک(071)  

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
فرانک، حامی و راهگشا در بر تخت نشستن فریدون.

***

فرانک، مادری که نقش پدر، دوست، برادر، یار و یاور و "اسپانسر" را یکتنه در حق پسرش فریدون ایفا میکند:

فرانک نه آگاه بد زین نهان/که فرزند او شاه شد بر جهان-
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر/به مادر که فرزند شد تاجور-
نیایش کنان شد سر و تن بشست/به پیش جهانداور آمد نخست-
وزان پس کسی را که بودش نیاز/همی داشت روز بد خویش راز-
نهانش نوا کرد و کس را نگفت/همان راز او داشت اندر نهفت-
یکی هفته زین گونه بخشید چیز/چنان شد که درویش نشناخت نیز-
دگر هفته مر بزم را کرد ساز/مهانی که بودند گردن فراز-
بیاراست چون بوستان خان خویش/مهان را همه کرد مهمان خویش-
وزان پس همه گنج آراسته/فراز آوریده نهان خواسته-
همان گنجها راگشادن گرفت/نهاده همه رای دادن گرفت-
گشادن در گنج را گاه دید/درم خوار شد چون پسر شاه دید-
همان جامه و گوهر شاهوار/همان اسپ تازی به زرین عذار-
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ/کلاه و کمر هم نبودش دریغ-
همه خواسته بر شتر بار کرد/دل پاک سوی جهاندار کرد-
فرستاد نزدیک فرزند چیز/زبانی پر از آفرین داشت نیز-
چو آن خواسته دید شاه زمین/بپذرفت و بر مام کرد آفرین-

بهادر امیرعضدی

فرجام ضحاک مار دوش.

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فرجام ضحاک مار دوش.
***

ببردند ضحاک را بسته خوار/به پشت هیونی برافگنده زار-
همی راند ازین گونه تا شیرخوان/جهان را چو این بشنوی پیر خوان-
بسا روزگارا که بر کوه و دشت/گذشتست و بسیار خواهد گذشت-
بران گونه ضحاک را بسته سخت/سوی شیر خوان برد بیدار بخت-
همی راند او را به کوه اندرون/همی خواست کارد سرش را نگون-
بیامد هم آنگه خجسته سروش/به خوبی یکی راز گفتش به گوش-
که این بسته را تا دماوند کوه/ببر همچنان تازیان بی گروه-
مبر جز کسی را که نگزیردت/به هنگام سختی به بر گیردت-
بیاورد ضحاک را چون نوند/به کوه دماوند کردش ببند-
به کوه اندرون تنگ جایش گزید/نگه کرد غاری بنش ناپدید-
بیاورد مسمارهای گران/به جایی که مغزش نبود اندران-
فرو بست دستش بر آن کوه باز/بدان تا بماند به سختی دراز-
ببستش بران گونه آویخته/وزو خون دل بر زمین ریخته-
ازو نام ضحاک چون خاک شد/جهان از بد او همه پاک شد-
گسسته شد از خویش و پیوند او/بمانده بدان گونه در بند او-

بهادر امیرعضدی 

باور فریدون به جدایی طبقات اجتماعی

و.ک(033)

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
باور فریدون به جدایی طبقات اجتماعی:

فریدون چو بشنید ناسود دیر/کمندی بیاراست از چرم شیر-
به تندی ببستش دو دست و میان/که نگشاید آن بند پیل ژیان-
نشست از بر تخت زرین او/بیفگند ناخوب آیین او-
بفرمود کردن به در بر خروش/که هر کس که دارید بیدار هوش-
نباید که باشید با ساز جنگ/نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ-
سپاهی نباید که به پیشه ور/به یک روی جویند هر دو هنر-
یکی کارورز و یکی گرزدار/سزاوار هر کس پدیدست کار-
چو این کار آن جوید آن کار این/پرآشوب گردد سراسر زمین-
شنیدند یکسر سخنهای شاه/ازان مرد پرهیز با دستگاه-

 بهادر امیرعضدی

پیشینه ی از مار به اژدها پناه بردن ایرانیان، در یک فراز تاریخی

و.ک(034)

بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

پیشینه ی از مار به اژدها پناه بردن ایرانیان، در یک فراز تاریخی

***

پناه بردن مردمان از "مار ِ کبر" و غرور جمشید به اژدهای "کبرا" ی خونخوار ضحاک، در یک برهه ی آنی، ناشی از تحمل درد و رنجی طولانی.

***
جمشید، مست از باده ی کبر و غرور، به نابخردی، مردم ایران را از خود می تاراند:

چنین تا بر آمد برین روزگار/ندیدند جز خوبی از کردگار-
جهان سربه سر گشت او را رهی/نشسته جهاندار با فرهی-
یکایک به تخت مهی بنگرید/به گیتی جز از خویشتن را ندید-
منی کرد آن شاه یزدان شناس/ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس-
گرانمایگان را ز لشگر بخواند/چه مایه سخن پیش ایشان براند-
چنین گفت با سالخورده مهان/که جز خویشتن را ندانم جهان-
هنر در جهان از من آمد پدید/چو من نامور تخت شاهی ندید-
که گوید که جز من کسی پادشاست/همه موبدان سرفگنده نگون-
چرا کس نیارست گفتن نه چون/چو این گفته شد فر یزدان از وی-
به جمشید بر تیره گون گشت روز/همی کاست آن فر گیتی فروز-

مردمان از مار ِ کبر و غرور جمشید به اژدهای ضحاک خونخوار پناه می برند:
از آن پس برآمد ز ایران خروش/پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش-
سیه گشت رخشنده روز سپید/گسستند پیوند از جمشید-
برو تیره شد فرهٔ ایزدی/به کژی گرایید و نابخردی-
پدید آمد از هر سویی خسروی/یکی نامجویی ز هر پهلوی-
سپه کرده و جنگ را ساخته/دل از مهر جمشید پرداخته-
یکایک ز ایران برآمد سپاه/سوی تازیان برگفتند راه-
شنودند کانجا یکی مهترست/پر از هول شاه اژدها پیکرست-
سواران ایران همه شاهجوی/نهادند یکسر به ضحاک روی-
به شاهی برو آفرین خواندند/ورا شاه ایران زمین خواندند-

کی اژدهافش بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد-

...........................................................................

پ ن:
مصداق ضرب المثل ِ از ترس عقرب جراره، به مار غاشیه پناه بردن. 

بهادر امیرعضدی 

در پرده گویی ِ "عیان ترین بی حاجت ِ بیان" حکیم فردوسی طوسی، در سروده های "اروتیک" شاهنامه - بخش 6 - فریدون با ارنواز و شهرناز

و.ک(072,6)  

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***
در پرده گویی ِ "عیان ترین بی حاجت ِ بیان" حکیم فردوسی طوسی، در سروده های "اروتیک" شاهنامه - بخش 6 - گرد آمدن فریدون با ارنواز و شهرناز
***

کندرو، از گرد آمدن فریدون با ارنواز و شهرناز به ضحاک می گوید:
گرین نامور هست مهمان تو/چه کارستش اندر شبستان تو-
که با دختران جهاندار جم/نشیند زند رای بر بیش و کم-
به یک دست گیرد رخ شهرناز/به دیگر عقیق لب ارنواز-
شب تیره گون خود بترزین کند/به زیر سر از مشک بالین کند-
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو/که بودند همواره دلخواه تو-
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست/بدین گونه مهمان نباید بدست-
برآشفت ضحاک برسان کرگ/شنید آن سخن کارزو کرد مرگ-

 بهادر امیرعضدی