برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (4) - پیران ویسه ، مرگ را بهتر از زندگی بنده وار میداند.
***
مرگ، جبر زندگی ست. زندگی، شکار مرگ ست (جز مرگ را کس ز مادر نزاد) و برگزیدن مرگ، اختیار ِ زندگی.
در شاهنامه، این برخی از پهلوانان و شاهانند که شکارگر مرگ می شوند
***
پهلوانان شاهنامه، چه ایرانی چه انیرانی، زندگی با بدنامی را برنمیتابند.
***
پیران ویسه به گیو گودرز:
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ/بخون تشنه هر یک بکردار گرگ-
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت/هنرها بشست از دل آهو گرفت-
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی/پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی-
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو/سوی پهلوان سپه باز شو-
بگویش که از من تو چیزی مجوی/که فرزانگان آن نبینند روی-
یکی آنکه از نامدارگوان/گروگان همی خواهی این کی توان-
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه/گرانمایه اسبان و تخت و کلاه-
برادرکه روشن جهان منست/گزیده پسر پهلوان منست-
همی گویی از خویشتن دور کن/ز بخرد چنین خام باشد سخن-
مرا مرگ بهتر ازان زندگی/که سالار باشم کنم بندگی-
یکی داستان زد برین بر پلنگ/چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ-
بنام ار بریزی مرا گفت خون/به از زندگانی بننگ اندرون-
و دیگر که پیغام شاه آمدست/بفرمان جنگم سپاه آمدست-
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو/ابا لشکری نامبردار و نیو-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (3) - سهراب، مردن را به زنده بودن به بهای شادکامی دشمن، ترجیح می دهد.
***
مرگ، جبر زندگی ست. زندگی، شکار مرگ ست (جز مرگ را کس ز مادر نزاد) و برگزیدن مرگ، اختیار ِ زندگی.
در شاهنامه، این برخی از پهلوانان و شاهانند که شکارگر مرگ می شوند
***
سهراب در مصاف با رستم:
چنین گفت موبد که مردن به نام/به از زنده دشمن بدو شادکام-
اگر من شوم کشته بر دست اوی/نگردد سیه روز چون آب جوی-
چو گودرز و هفتاد پور گزین/همه پهلوانان با آفرین-
نباشد به ایران تن من مباد/چنین دارم از موبد پاک یاد-
که چون برکشد از چمن بیخ سرو/سزد گر گیا را نبوید تذرو-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (2) - رستم در نبرد با خاقان ، کشته شدن در آوردگاه رزم را روا تر می داند تا مردار شدن در عافیت بزم.
***
مرگ، جبر زندگی ست. زندگی، شکار مرگ ست (جز مرگ را کس ز مادر نزاد) و برگزیدن مرگ، اختیار ِ زندگی.
در شاهنامه، این برخی از پهلوانان و شاهانند که شکارگر مرگ می شوند.
***
مرا گر برزم اندر آید زمان / نمیرم ببزم اندرون بی گمان-
همی نام باید که ماند دراز / نمانی همی کار چندین مساز-
دل اندر سرای سپنجی مبند/که پر خون شوی چون ببایدت کند-
اگر یار باشد روان با خرد/بنیک و ببد روز را بشمرد-
خداوند تاج و خداوند گنج/نبندد دل اندر سرای سپنج-
چنین داد پاسخ برستم سپاه/که فرمان تو برتر از چرخ ماه-
چنان رزم سازیم با تیغ تیز/که ماند ز ما نام تا رستخیز-
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه/یکی ابر گفتی برآمد سیاه-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
مرگ، جبر ِ زندگی - بخش (1) - دارای داراب، در مصاف با اسکندر، شکارگر مرگ می شود.
***
مرگ، جبر زندگی ست. زندگی، شکار مرگ ست (جز مرگ را کس ز مادر نزاد) و برگزیدن مرگ، اختیار ِ زندگی.
در شاهنامه، این برخی از پهلوانان و شاهانند که شکارگر مرگ می شوند
***
دارا در مصاف با اسکندر، شکارگر مرگ می شود. دارا، از نیکنام مردن یا به ننگ زنده ماندن، مرگ ِ با نام را برمیگزیند.
***
چنین گفت کامروز مردن به نام/به از زنده دشمن بدو شادکام-
***
چو دارا بران کرسی زر نشست/برفتند گردان خسروپرست-
به ایرانیان گفت کای مهتران/خردمند و شیران و جنگاوران-
ببینید تا رای پیکار چیست/همی گفت با درد و چندی گریست-
چنین گفت کامروز مردن به نام/به از زنده دشمن بدو شادکام-
نیاکان و شاهان ما تا بدند/به هر سال باژی همی بستدند-
به هر کار ما را زبون بود روم/کنون بخت آزادگان گشت شوم-
همه پادشاهی سکندر گرفت/جهاندار شد تخت و افسر گرفت-
چنین هم نماند بیاید کنون/همه پارس گردد چو دریای خون-
زن و کودک و مرد گردند اسیر/نماند برین بوم برنا و پیر-
مرا گر شوید اندرین یارمند/بگردانم این رنج و درد و گزند-
بزرگان داننده برخاستند/همه پاسخش را بیاراستند-
خروشی برآمد ز ایران به زار/که گیتی نخواهیم بی شهریار-
همه روی یکسر به جنگ آوریم/جهان بر براندیش تنگ آوریم-
ببندیم دامن یک اندر دگر/اگر خاک یابیم اگر بوم و بر-
سلیح و درم داد لشکرش را/همان نامداران کشورش را-
بهادر امیرعضدی
برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
باز نگری و مرور تاریخ و آموختن از نیک و بد ِ گذشتگان در شاهنامه - (18)
***موبد دربار از آموختن و پند گرفتن از تاریخ به هرمزد میگوید و هرمزد را از شتابزدگی دور میدارد:
بدو گفت موبد که با ساوه شاه/سزد گر نشوریم با این سپاه-
مگر مردمی جویی و راستی/بدور افگنی کژی و کاستی-
رهانی سر کهتران را ز بد/چنان کز ره پادشاهان سزد-
موبد، تجربه ی تلخ رفتن گشتاسب به زابل و خالی گذاشتن دربار را به رخ هرمز میکشد:
چنین گفت موبد که بودش وزیر/که ای شاه دانا و دانش پذیر-
شنیدستی آن داستان بزرگ/که ارجاسب آن نامدار سترگ-
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین/چه بد کرد با آن سواران چین*-
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ/که شد زندگانی بران بوم تلخ-
چنین تا گشاده شد اسفندیار/همی بود هر گونه ای کارزار-
ز مهتر بسال ار چه من کهترم/ازو من باندیشه بر بگذرم-
.............................................................................
پ ن:
* ارجاسب از رفتن گشتاسب با ده موبد به زابل نزد خاندان زال بهره میجوید و به بلخ ِ بامی یورش می برد، لهراسب را میکشد، و خواهران اسفندیار(به آفرید و همای) را به اسارت می برد:
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ/بکشتند و شد بلخ را روز تلخ-
همان دختران را ببردند اسیر/چنین کار دشوار آسان مگیر-
اگر نیستی جز شکست همای/خردمند را دل نرفتی ز جای-
وز انجا به نوش آذر** اندر شدند/رد و هیربد را بهم برزدند-
ز خونشان فروزنده آذر** بمرد/چنین کار را خوار نتوان شمرد-
دگر دختر شاه به آفرید/که باد هوا هرگز او را ندید-
به خواری ورا زار برداشتند/برو یاره و تاج نگذاشتند-
** نوش آذر یا فروزنده آذر، آتشکده ی دوم از هفت آتشکده ی فارس
بهادر امیرعضدی