برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

شایسته سالاری در شاهنامه ی فردوسی- ۵ - اردشیر و گزینش سربازان

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی 
***
در باور اردشیر، میزان گزینش افراد بر بنیاد لیاقت و شایستگی استوار ست.
***
    
اردشیر برای افزایش ِ شمار ِ سپاهش، در فراخوانی کسانی را که پسر دارند، فرا می خواند:
کنون از خردمندی اردشیر/سخن بشنو و یک به یک یادگیر-
بکوشید و آیین نیکو نهاد/بگسترد بر هر سوی مهر و داد-
به درگاه چون خواست لشکر فزون/فرستاد بر هر سویی رهنمون-
که تا هرکسی را که دارد پسر/نماند که بالا کند بی هنر-
سواری بیاموزد و رسم جنگ/به گرز و کمان و به تیر خدنگ-
ز کشور به درگاه شاه آمدند/بدان نامور بارگاه آمدند-

موبدی سیاهه یی از جوانان "بی هنر و جنگآور" را تقدیم اردشیر می کند:
یکی موبدان را ز کارآگهان/که بودی خریدار کار جهان-
ابر هر هزاری یکی کارجوی/برفتی نگه داشتی کار اوی-
هرانکس که در جنگ سست آمدی/به آورد ناتندرست آمدی-
شهنشاه را نامه کردی بران/هم از بی هنر هم ز جنگآوران-
جهاندار چون نامه برخواندی/فرستاده را پیش بنشاندی-

شاه اردشیر، سره از ناسره جدا ساخته و هنروران را خلعت می بخشد: 
"هنرمند را خلعت آراستی/ز گنج آنچ پر مایه تر خواستی"-
چو کردی نگاه اندران بی هنر/نبستی میان جنگ را بیشتر-
چنین تا سپاهش بدانجا رسید/که پهنای ایشان ستاره ندید-
"ازیشان کسی را که بد رایزن/برافراختندی سرش ز انجمن"-
به دیوانش کارآگهان داشتی/به بی دانشی کار نگذاشتی-
"بلاغت نگه داشتندی و خط/کسی کو بُدی چیره بر یک نقط"-
چو برداشتی آن سخن رهنمون/ شهنشاه کردیش روزی فزون-
کسی را که کمتر بدی خط و ویر/ نرفتی به دیوان شاه اردشیر-
سوی کارداران شدندی به کار/قلمزن بماندی بر شهریار- 


شاه اردشیر، شایستگی برنا و پیر را دانش و دانایی می داند:
شهنشاه گوید که از رنج من/مبادا کسی شاد بی گنج من-
"مگر مرد با دانش و یادگیر/چه نیکوتر از مرد دانا و پیر"-
جهاندیدگان را همه خواستار/جوان و پسندیده و بردبار-
"جوانان دانا و دانش پذیر/سزد گر نشینند بر جای پیر"-

ردّ و رگه ی نذری دادن در شاهنامه

و.ک(167) 

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***
ردّ و رگه ی نذری دادن در شاهنامه
***
فرانک*۱ و بخشش و دست گیری نیازمندان، مترادف (نذری ِ دادن) امروزی، برای چیرگی فریدون بر ضحاک:

وزان پس کسی را که بودش نیاز/همی داشت روز بد خویش راز-
نهانش نوا کرد و کس را نگفت/ همان راز او داشت اندر نهفت-
یکی هفته زین گونه بخشید چیز/چنان شد که درویش نشناخت نیز-

فرانک و خوانسالاری (ولیمه دادن) برای چیرگی فریدون بر ضحاک:
دگر هفته مر بزم را کرد ساز/مهانی که بودند گردن فراز-
بیاراست چون بوستان خان خویش/مهان را همه کرد مهمان خویش-

فرانک و داد ودهش برای چیرگی فریدون بر ضحاک:
وزان پس همه گنج آراسته/فراز آوریده نهان خواسته-
همان گنجها را گشادن گرفت/نهاده همه رای دادن گرفت-
گشادن در گنج را گاه دید/درم خوار شد چون پسر شاه دید-
همان جامه و گوهر شاهوار/همان اسپ تازی به زرین عذار-
همان جوشن و خود و زوپین و تیغ/کلاه و کمر هم نبودش دریغ-
..................................................................................
پ ن:
*۱  فرانک:
 مادر فریدون، همسر آبتین*۲ - 

فرانک بدش نام و فرخنده بود / به مهر فریدون دل آگنده بود - 


*۲  آبتین:
آبْتین، آتْبین/ آثْوْیَه (اوستایی)/ آپْتْیَه (سنسکریت)/ آسپیان (پهلوی)/ اَثفیان (فارسی و عربی). پدر فریدون و شوی فرانک. آبتین به موجب شاهنامه فردوسی از بیم ضحاک به کوه‌ها گریخت، اما سرانجام او را بگرفتند و مغز وی را خوراک ماران دوش ضحاک کردند.

بیرونی در آثارالباقیه می نویسد:

اثفیان، یا  آبتین، پدر فریدون، مردی بود بزرگوار، با داد و دهش، که همواره نیازمندان را یاری می داد .... و آنان که به او امیدوار بودند، امید دل ایشان را نا امید نمی کرد.


بهادر امیرعضدی

نقش رهنمونی سروش در شاهنامه - ۶ - سروش و خسرو پرویز

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

خسرو پرویز در جنگ با بهرام چوبینه، در حال فرار به کوه می زند. سروش از غیب به یاریش می شتابد:  

 چوشد زان نشان کار برشاه تنگ/پس پشت شمشیر و در پیش سنگ- 

به یزدان چنین گفت کای کردگار/توی برتر از گردش روزگار- 

بدین جای بیچارگی دست گیر/تو باشی ننالم به کیوان و تیر-

همآنگه چو از کوه بر شد خروش/پدید آمد از راه فرخ سروش-

همه جامه اش سبز و خنگی به زیر/ز دیدار او گشت خسرو دلیر-

چو نزدیک شد دست خسرو گرفت/ز یزدان پاک این نباشد شگفت-

چو از پیش بدخواه برداشتش/به آسانی آورد و بگذاشتش-

بدو گفت خسرو، که نام تو چیست/همی گفت چندی و چندی گریست-

فرشته بدو گفت نامم سروش/چو ایمن شدی دور باش از خروش- 

 کزین پس شوی بر جهان پادشا/نباید که باشی جز از پارسا- 

بدین زودی اندر بشاهی رسی/بدین سالیان بگذرد هشت و سی- 

بگفت این سخن نیز و شد ناپدید/کس اندر جهان این شگفتی ندید- 

چو آن دید بهرام خیره بماند/جهان آفرین را فراوان بخواند-


بهادر امیرعضدی


نقش رهنمونی سروش در شاهنامه - ۵ - سروش و هوم عابد

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

 هوم ِ عابد، از به خواب دیدن سروش و غار افراسیاب میگوید: 

پرستنده بودم بدین کوهسار/که بگذشت برگنگ دژ شهریار- 

همی خواستم تا جهانآفرین/بدو دارد آباد روی زمین- 

چو باز آمد او شاد و خندان شدم/نیایش کنان پیش یزدان شدم-

 سروش خجسته شبی ناگهان/بکرد آشکارا بمن بر نهان- 

ازین غار بی بن بر آمد خروش/شنیدم نهادم بآواز گوش- 

کسی زار بگریست برتخت عاج/چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج - 

ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ/کمندی که زنار بودم بچنگ- 

بدیدم سر و گوش افراسیاب/درو ساخته جای آرام و خواب-

نقش رهنمونی سروش در شاهنامه - ۴ - سروش و کیخسرو - بخش ۲

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی

***

 سروش، به خواب کیخسرو می آید:

بخفت او و روشن روانش نخفت/که اندر جهان با خرد بود جفت-

چنان دید در خواب کو را بگوش/نهفته بگفتی خجسته سروش-

که ای شاه نیک اختر و نیک بخت/بسودی بسی یاره و تاج و تخت-

اگر زین جهان تیز بشتافتی/کنون آنچ جستی همه یافتی -


کنون پنج هفتست تا من بپای/همی خواهم از داور رهنمای- 

که بخشد گذشته گناه مرا/درخشان کند تیرگاه مرا- 

برد مر مرا زین سپنجی سرای/بود در همه نیکوی رهنمای- 

نماند کزین راستی بگذرم/چو شاهان پیشین یپیچد سرم- 

کنون یافتم هرچ جستم ز کام/بباید پسیچید کمد خرام-

سحرگه مرا چشم بغنود دوش/ ز یزدان بیامد خجسته سروش- 

که برساز کآمد گه ِ رفتنت/ سرآمد نژندی و ناخفتنت- 

کنون بارگاه من آمد بسر/ غم لشکر و تاج و تخت و کمر- 

به ایرانیان آن زمان گفت شاه/که فردا شما را همین ست راه- 

هر آنکس که دارید نام و نژاد/ به دادار خورشید باشید شاد -

من اکنون روان را همی پرورم/ که بر نیک نامی مگر بگذرم -

نبستم دل اندر سپنجی سرای/ بدان تا سروش آمدم رهنمای- 

بگفت این وز پایگه اسب خواست/ ز لشکرگه آواز فریاد خاست-